قرار بود جمعه ساعت 5 صبح حرکت کنیم ولی به خاطر حجم بالای کاری که پنج شنبه داشتیم و باید چند جلسه مهم میرفتیم و خرید داشتیم و هنوز وسایلمونو جمع نکرده بودیم تا حدود ساعت 2 شب مشغول بودیم تا کارا تموم شد و به جای 5 هشت صبح حرکت کردیم .... جاده تقریبا شلوغ بود چون آخرای شهریور بود و همه میرفتن و میومدن از سفر .... واسه صبحانه تو یه پارکی تو قوچان واستادیم و نون پنیر گوجه خیار و چایی خوردیم و تقریبا یه سره رفتیم تا چالوس .... نهارم جایی وانستادیم چون سیر بودیم و شب قبلش رفته بودیم رستوران و دیگه میل نداشتیم .... پدر شوهر من چالوس ویلا داره و اونجا زندگی میکنه ولی مرحمت کردن و برا اون شب ما یه ویلای فوق العاده کثیف و داغون و به قولی مکان برای افراد بی شناسنامه !!! در نظر گرفتن شبی 70 هزار تومن !!!! چون ساعت نزدیک 10 بود و ماهم خیلی خسته بودیم چیزی نگفتیم و شب اونجا موندیم که حتی دلمون نیومد رو تختش بخوابیم و رو زمین پتو و ملافه های خودمونو پهن کردیم و خوابیدیم ! شکر خدا نه دستشویی داشت نه حمام ! فوق العاده لوکس و مجلسی !!! برای شام هم مارو برد رستوران کولاک تو خیابون رادیو دریا کنار ساحل که میرزا قاسمی گرفتیم و فیله کباب و زیتون و اینا ... که برخلاف ظاهر خیلی بد رستوران غذاش خوب و خوشمزه بود و کبابش نرم و لطیف بود .... غذارو خوردیم و سریع برگشتیم و غش کردیم تا صبح .... صبح بیدار شدیم و بی هیچ حرفی جمع کردیم وسایلو و اونجارو تحویل دادیم و گفتیم خودمون میگردیم یه جا پیدا میکنیم ! که دوباره سرو کله پدر جان پیدا شد و فرمودن که خودم دوباره واستون جا پیدا میکنم ( دریغ از یک تعارف خشک و خالی که بیان ویلای دوبلکس ما !) و مارو برد مجتمع باران خیابون پلاژ حسینی که خب خیلیییی از جای دیشبی بهتر بود و تر و تمیز بود ! دو تا اتاق دو تخته داشت که وقتی من گفتم اینجا که خیلی بزرگه واسه ما گفت غصه نخور من میام تو اون یکی اتاق ! که منم به شوخی برداشت کردم و لبخند زدم !
وسایلو گذاشتیم و با ایشون راهی شدیم که اگه شما رفتین دریا و گردش کردین ماهم رفتیم ! دست شوهری رو گرفت و از این زمین به اون زمین از این خونه به اون خونه از این شرکت به اون شرکت و ...... حسابی عصبی و کلافه شده بودیم ! ما اومده بودیم سفر که فشارایی که رومون بود رو یکم تخلیه کنیم ولی اینجام کار بود و کار ! برای نهار رفتیم رستوران گیلانه شعبه دو (کلارآباد) و جوجه کباب و کباب ترش و کته کباب محلی سفارش دادیم که خیلی خوشمزه بودن و خودمون هزینشو پرداختیم و پدر شوهر تشریف بردن دستشویی سر خودشونو گرم کردن و وقتی ما تو ماشین نشستیم اومدن بیرون !!!! و برگشتیم خونه .... در کمال ناباوری و مقابل چشمای گشاد شده من پیژامه و بالشتشونو برداشتن از تو ماشینشون و با ما اومدن بالا و جدی جدی رفتن تو یکی از اتاقا و خر و پف ! منم عصبانی که یعنی چی آخه ! اینجا هم نمیشه راحت بود مثلا اومدیم مسافرت نه تنها مارو جایی دعوت نمیکنه که میاد سربارمونم میشه ! عصر که شد به خاطر کار خودشون مارو تنها گذاشتن چند ساعتی و ماهم زود رفتیم دریا و یه کم قدم زدیم و داشتیم برمیگشتیم که حاضر شیم بریم نور یه کم خرید کنیم که آقای پدر زنگ زدن که من دارم میام که بریم خونه ببینیم و ال کنیم و بل کنیم ! منم زدم زیر گریه و عصبانی داشتم میرفتم سمت خونه که ایشونم با ما رسیدن و اشکای منو دیدن فرمودن خب نمیریم بریم بازار !!! و به جای پاساژای لوکس نور مارو بردن بازار سنتی چالوس که توش مرغ و ماهی و زیتون و سیر و غیره بود ! ...
شب رو با ما خوابیدن و صبح بعد خوردن صبحانه دست شوهری رو گرفت و برد شهرداری چالوس که بیست دقیقه کار دارن و زود برمیگردن ولی سه ساعت بعد برگشتن و با بغض شدید من مواجه شدن و فهمیدن هوا پسه زود تشریفشون رو بردن و ماهم مرغی که از شب قبل تو مواد خوابونده بودم رو برداشتیم و رفتیم سی سنگان جوجه کردیم و کنار دریا خوردیم و استراحت کردیم تا عصر .... ( از عصر تا شب رو به دلایلی ثبت نمیکنم ولی بدترین ساعتای عمرمو گذروندم ! )
ساعتای نزدیک هشت شب بود و منم تنها بودم ... رفتم دستمال مرطوب بردارم آرایشمو پاک کنم که یکی زیادی دراومد و با انگشتم خواستم برش گردونم که گیر کرد تو سوراخیش و هر چی میکشیدم در نمیومد ... هر چی صابون زدم بهش دیدم نخیر تکون نمیخوره خیلی هم دندونه های سفت و تیزی داشت .... کم کم انگشتم باد کرد و قد یه توپ شد و کبود شد منم خیلی ترسیده بودم و گوشی شوهری در دسترس نبود و فقط اسمس زدم کمک و های های گریه میکردم ! یهو به ذهنم رسید برم تو خیابون از یکی کمک بخوام ! مانتو و شالمو انداختم روم الکی و پریدم تو خیابون حالا هق هق گریه میکنم و دستم سیاه شده یکی منو برد یه لاستیک فروشی اون نزدیکی و اون بنده خدا هم با تیغ و چاقو و انبر دست و کلی وسیله دیگه که نمیدونم چی بودن افتاد به جون انگشت من و منم فقط جیغ جیغ میکردم تا بعد کلی کلنجار رفتم تونست با تیغ ببرش و دستم ازاد شده ولی حسابی ورم داشت و کبود بود که بهم یه کرم داد و گفت با این ماساژ بده و برام باندپیچیش کرد گفت تا صبح خوب میشه ... منم مثه گنجشکی تنها و بی پناه اومدم بالا و نشستم رو مبل هی دستمال خیس کردم انداختم دورم ... حالم خیلی خراب بود اونروز ! اتفاقای وحشتناکی افتاده بود که هنوز تو شوکش بودم و کم کم داشتم هضم میکردم ! شوهری به محض آنتن دار شدنش اسمس رو گرفته بود و تو دو دقیقه خودشو رسوند و حسابی ترسیده بود و میلرزید کلی عذرخواهی کرد به خاطر تنها گذاشتنم و واسه اینکه از دلم در بیاره منو با اون حال و قیافه وحشتناک برد نور و کلی واسم خرید کرد تا یکم آروم شم ... شب دیر وقت داشتیم برمیگشتیم و هوس فیلم دیدن کرده بودیم و رفتیم سه تا فیلم خریدیم و اومدیم حوض نقاشی رو تا نصفه دیدیم و وسطاش خوابمون برد ! میخواستیم صبح زود پاشیم و جمع کنیم و فرار کنیم ! به سمت رشت ولی بازم تا 8 خواب بودیمو سریع پاشدیم جمع کردیم و همه چیز رو تو ماشین چیدیم و شوهری رفت بالا که دور آخرو بزنه چیزی جا نمونده باشه که ..... ( از نوشتن این قسمت هم معذورم )
از چالوس به سمت رشت رفتیم جاده دو هزار و سه هزار و کلی نفس کشیدیم و اروم شدیم و کلی عکس گرفتیم .... نهار رو تو یه کافه رستوران خیلی خوشگل چوبی تو جاده سه هزار خوردیم ( کافه رستوران غزال) میرزا قاسمی سفارش دادیم که خیلی خیلی چسبید بارونم میبارید اصن همه چی عالی بود !)
شب رسیدیم رشت و بارون شدیدی هم میبارید .... هتل پردیس رشت از قبل رزرو کرده بودیم و هنوز دم در هتل بودیم که شبنم جون زحمت کشید و اومد دم هتل و یه کوچولو همو دیدیم و انقدر خسته بودیم که رفتیم بخوابیم !
فردا صبحش بعد خوردن صبحانه به قصد رفتن به قلعه رودخان حرکت کردیم ولی جاده رو اشتباهی رفتیمو به جاش رسیدیم به ماسوله .... اونجام کلی راه رفتیم و عکس گرفتیم و از همه چی لدت بردیم ولی چون بارون شدید بود و مه غلیظی هم بود همه چیز خوب دیده نمیشد و تار بود ! ظهر برگشتیم هتل و با همکارای شرکت برای دیدن یه سایت تو انزلی رفتیم تالاب انزلی که به قدری بارون شدید بود که اصن نشد از ماشین پیاده شیم ! غروب برگشتیم و از گشنگی زیاد رفتیم رستوران محرم که نزدیک هتل بود ! خود رشتی ها خیلی از اینجا تعریف میکنن ما هم با کلی ذوق و شوق رفتیم و چون کباب ترش نداشت فیله کبابی و میرزا قاسمی سفارش دادیم که انقدر فیله کبابش بد و سفت بود که قابل خوردن نبود ! گوشتش به زحمت جویده میشد و بوی بدی میداد ! باقالی خام !!!! و اشپل هم داشت که خیلی بد بود ! :( بعد از شام رفتیم خیابون گلسار رشت و یه کم بالا پایین رفتیم و شبنم جون و شوهرشون اومدن دنبالمون و رفتیم یه کافه که اسمشو یادم نیس ولی خود رشتی ها بودن فقط و موزیک زنده با لهجه گیلکی داشت و قلیون و میوه و چایی سفارش دادیم و کلی خوردیم و خندیدیم و شب خیلی خوبی بود .
صبح ساعت 8 بدون خوردن صبحانه شال و کلاه کردیم و رفتیم قلعه رودخان .... بارون میومد و هوا سرد بود .... ماهم شنیده بودیم خیلی پله داره ولی گفتیم شاید این آخرین باری باشه که دوتایی میایم اینجا هر جور شده تا بالا بریم ..... اولاش خوش خوش میرفتیم بالا و حالیمون نبود به وسطاش که رسیدیم من بریده بودم ... بارون هم شدید میومد و تا لباسای زیرمون خیس خیس بود و اب ازمون میچکید ! با جون کندن واقعا ! خودمونو رسوندیم به قلعه و اونجام باز مه غلیظ بود و خوب دیده نمیشد عکس گرفتیم و جفتموم یخ زده بودیم هوا خیلی سرد بود بارونم شدید میومد گفتیم زود برگردیم پایین ... تمام طول مسیر که میرفتیم بالا به آدمایی که میومدن پایین غبطه میخوردم که خوش به حالشون چقد کارشون راحته میان پایین ! ولی ..... صد رحمت به بالا رفتن ! به قدری پاهای من درد گرفت و زانوهام لرزیدن موقع پایین اومدن که میخواستم خودمو پرت کنم پایین قل بخورم :)) فرض کنین بارون و پله شیب دار و لیز یه سارای خیس آب و یخ زده و زانوهای لرزون منو ! واقعا سخت تر از بالا رفتن اومدیم پایین و من تو ماشین لباسامو در اوردم و یه حوله پیچیدم دورم و بخاری رو زدیم تا یه ربع بعد که یخمون باز شد و رفتیم فومن کلوچه خریدیم و برگشتیم هتل .... من که رفتم دوش آب گرم خیلی طولانی گرفتم و شوهری رفت انزلی برا پروژه و وقتی برگشت از گرسنگی خیلی زیاد چون از صبح هیچی نخورده بودیم رفتیم رستوران خود هتل و جوجه کباب و بختیاری خوردیم که بازم کیفیت نداشت ! شبنم جونی و همسریش بعد شام اومدن دم هتل دنبالمون و رفتیم کل شهر و خیابوناشو گشتیم و یه کافی شاپ تو گلسار رفتیم و کلی چیزی خوردیم و خندیدیم ( دمنوش آرامش بخش :دی ) و برگشتیم هتل ....
صبح با درد شدید و گرفتگی پاهام بیدار شدم ! به قدری درد میکرد که مثه ربات راه میرفتم :)) رفتیم بازار رشت که عاااالی بود ! بوی زندگی میداد ! لهجه هاشون عااالی بود ! عاشقش شدم ! ازونجام کلی خرید کردیم رشته خشکار و سیر و زیتون و قابلمه های سفالی برای خورش و ظرف ماست بندی !!! و کاسه سفالی و ..... تا ظهر تو بازار چرخیدیم و حاااال کردیم به معنای واقعی ! موقع برگشت دم در پارکینگ یه آقایی کبابای سیخی کوچولو میپخت که من هی ناز اوردم که اه اه کثیفه و میکروبه و روش مگس نشسته و .... ولی شوهری به حرفم نکرد رفت دو سیخ گرفت و یکیشو داد دستم که کلی پیف پیف کردم و با ناز و ادا یکیشو خوردم ! وای بچه ها عااااااالی بود ! اصن هر چی بگم کم گفتم ! خوشمزه ترین کبابی که تو همه عمرم خورده بودم ! واقعااااااااا بی نظیر بود ! دیگه کل سیخو با اینکه کوچیک بود با ولع خوردم و خواستیم بازم بگیریم که گفت تموم کرده :( اگه گذرتون افتاد اونورا از دستش ندین که بی نظیییییییییییییییره ! از هر رستوران شیک و پیکی بهتر بود ! ساعت 1:30 رفتیم هتل و اتاقو تخلیه کردیم و تحویل دادیم و به توصیه شبنم جون جونی رفتیم به سوی خاور خانوم برا نهار .... هی رفتیم و رفتیم نمیرسیدیم سرولات ! بالاخره ساعت 4 رسیدیم و دیدیم شلووووووووووووووغ ! وحشتناک شلوغ تازه اون ساعت ! مردم غذا گرفته بودن رو زمین نشسته بودن میخوردن ! رو خاک رو کاپوت ماشیناشون ! بعضیا فرش پهن کرده بودن واسه خودشون ! اصن یه وضعی بود ! بعد تازه یه صف بود یه کیلومتر که هنوز منتظر بودن سفارش بدن فقط ! ما هم شوکه شده بودیم که چه خبره آخه ! خواستیم بریم تو صف چون خیلی حیفمون میومد این همه راه اومدیم و دست خالی برگردیم که گفتن غذا بهتون نمیرسه و بیخودی وانستین .... شبنمی هم به من گفته بود که رستوران روبروش که اسمش دربند هست مال داداش خاور خانومه و کیفیت بهتر از اون هست که بدتر نیس ! مام رفتیم پرسیدیم غذا دارین گفتن بله و نشستیم پشت میز و مرغ شکم پر و کباب ترش سفارش دادیم ... اینجم خیلی شلوغ بود ولی سرویس دهی عالی بود ! به قدری سریع و مودب بودن اینا که کیف میکردی ! غذارو که اوردن من میخواستم بمیرم !!!! به قدری بوی خوبی داشت به قدری خووووووووووووووووووووووووووشمزه بود که تا نخورین نمیدونین چی میگم ! مرغش حررررررف نداشت ! عالی عالی عالی ! برنجش محشر ! کبابش باهات حرف میزد اصن ! تا نفس داشتیم خوردیم و لذت بردیم ! عکس گرفتیم و برگشتیم به سمت مشهد ..... تو مسیر به رامسر که رسیدیم من هوس تله کابین کردم و اصرار رکدم که واستیم و بریم تله کابین رامسر چون نمک آبرودو قبلا رفته بودیم اینجا جدید بود واسمون .... رفتیم دیدیم خدایا صف داره کل منطقه دور تا دور مردم واستادن ! مام چون بلیط خریده بودیم اول نمیشد بفروشیمش خیلی مراقب بودن دیگه گفتیم بیخیال وامیستیم حالا دیرتر میرسیم اشکال نداره ! واستادیم چهار ساعت تو صف و تو صف هم با یه زن و شوهر جوون همشهری اشنا شدیم و با هم وقت گذروندیم و سوار شدیم رفتیم بالا و دوست شدیم و عکس گرفتیم باهم و بستنی خوردیم و دیگه تاریک شده بود و شب بود ساعت 9 شده بود ... اومدیم که سوار شیم برگردیم دیدیم خدایاااااااااااا یه صف بستن تا بالای کوه ! بدتر از اومدنمون !!!! یعنی قشنگ تا 12 باید علاف میشدیم ! کلی نقشه کشیدیم که چیکار کنیم و انقدر خندیدیم که دل و فک هامون درد گرفته بود دیگه ! بالاخره یه نقشه توووووپ کشیدیم و خودمونو رسوندیم پایین ! این شب به قدری به ما خوش گذشت که حد نداره ! یه خاطره عالی شد و دوستای خوبی پیدا کردیم که قرار شد بیشتر همو ببینیم و باهم رفت و آمد کنیم ....
تا ساعت 12 خودمونو رسوندیم به سی سنگان و رفتیم بلیط خریدیم و کنار دریا واستادیم و همونجا تو ماشین غششششششششش کردیم از خستگی ! یعنی حال پیدا کردن هتلم نداشتیم دیگه ! و چقدم خوب بود و چسبید ! صدای دریا بوی دریا .... صبح با صدای آدمای دور و برمون ساعت 8 بیدار شدیم و راه افتادیم .... نهارو مینو دشت خوردیم که یه هتلی رو اتفاقی دیدیم و غذاش عالی بود ! هتل قصر .... اکبر جوجه گرفتیم و بختیاری .... واقعا عالی و خوشمزه و قیمت مناسبی داشت .... ساعت 9 رسیدیم 20 کیلومتری مشهد و تا 11 طول کشید همون بیست کیلومترو که وارد شهر شیم به قدری شلوغ بود و ترافیک بود که ماشینا خاموش کرده بودن واستاده بودن دیگه ! خورد و خمیر و له رسیدیم و تا وسایلو جابه جا کردیم و یه ماشین زدیم و خوابیدیم شد 2 .....
سفر خیلی خیلی خیلی خوبی بود خدارو شکر البته منهای اون دو روز اول در چالوس ! می خواستم عکسارو هم بذارم ولی الان خستگی بهم اجازه نمیده فقط واسه اینکه یادم نره اینارو زود نوشتم تا بعدا عکسارو بهش اضافه کنم .
هر چقدم آدم سعی کنه تند تند بنویسه و خودشو عادت بده به نوشتن روزمره هاش بازم نمیشه ! وقت کم میاد .... واقعا روزا واسه شمام انقد زود میگذرن؟ تا چشم به هم میزنم شب شده و به کلی کارام نرسیدم ! اصن به گرد پاشم نمیرسم ... کنترل و مدیریت زمان خیلی سخت شده واسم
این مدت یه روز با دوستم رفتیم سینما ... هیچ کجا هیچ کس ... خوب بود باید تو ذهنت فیلمو تدوین میکردی از بس جلو عقب میشد .... فرداشم رفتیم نمایشگاه و کلی آشنا دیدیم و عکسای سیبیلی گرفتیم .
یه عروسی دعوت شدیم چند وقت پیش که داماد دوست شوهری بود و من هیچ کسو نمی شناختم ... از رفن به اینجور عروسیا و مهمونیا اصلا خوشم نمیاد وقتی هیچ کسو نمیشناسم ! ولی مجبور بودم برم ! روز قبل عروسی فهمیدیم مادر و خواهرای شوهری هم دعوت هستن و دیگه بد از بدتر ! بماند که با چه حالی رفتم و چقد بهم سخت و بد گذشت ... البته حرف زیادی جز سلام و مرسی و خداحافظ بینمون رد و بدل نشد ولی همونجا ارزو میکردم کاش تنها بودم تا اینکه .....
دو روز بعد این عروسی دو تا از شاگردای شوهری که با هم چند ساله دوس بودین عقد کردن و مارو واسه نامزدی دعوت کردن که رفتیم و کلی همه تحویلم گرفتن که همسر استاد عروس و دادمادم !!! با اینکه سطحش خیلی پایین بود ولی واقعا از اون عروسی بیشتر بهم خوش گذشت .... به عروس که کادوشو دادم کم مونده بود گریه کنه ! انقدر طفلک از ته دل تشکر کرد و اظهار خوشحالی کرد که رفتیم ... دامادم کلی تشکر کرد و فرداشم اسمس زدن و دوباره اظهار لطف و مهربونی کردن ...
تقریبا نیمه های شب رسیدیم خونه که "ف" زنگ زد و گفت دارم واست آش نذری میارم .... پرسیدم نذر چی گفت وقتی امتحان کافی شاپتو قبول شدی واست نذر کرده بودم ! جل الخالق !!!!! یه سطل گنده واسمون آش رشته اورد که واقعا هم خوشمزه بود
روزی که مریم خبر قطعی داد که داره میاد مش*هد من خیلی خوشحال شدم و دوتایی کلی برنامه ریختیم که هر روز با همیم و همه جا میریم و .... اما وقتی اومدن هیچ کدوم از نقشه هامون عملی نشد و تنها تونستم برم هتل و نیم ساعت ببینمش ... روژینا و رومینا کوچولو رو هم دیدم و تمام .... خیلی تو ذوقم خورد چی فکر میکردیم و چی شد .... حالا دلمو خوش کردم به آخر شهریور که خانوم مارپل و پریا میخوان بیان
جمعه همین هفته ( دو روز دیگه ) داریم با شوهریم میریم شمال .... مازندران و گیلان .... راستش مازندران زیاد اومدم ولی دفعه اولمه میخوایم رشت و ماسوله و فومن و ... بریم و خیلی خوشحالم ... کلی هم تو نت سرچ کردم و سفرنامه رو خوندم و نوشتم که کجاها رو حتما بریم ببینیم ... فقط دوستایی که تجربه دارین رستورانای خیلی خوب رو بهم معرفی کنین ووو من فقط خاور خانم رو میشناسم ! اگه رستوران خوبی میشناسین که غذاهای خوشمزه شمالی داره حتما معرفیش کنین ( فست فود نمیخوام )
امیدوارم سفر خوبی باشه برامون چون خیلی خیلی خیلی بهش احتیاج داریم ....
خب قرار امروز به هم خورد! من نمیدونم چجوری نوشته بودم که فکر کردین من تمایل زیادی به برگشتن به دوباره دوست شدن باهاشو دارم ! من فقط نوشتم ازینکه بخشیدمش سبک شدم که یکی از علتاش این بود که همه این مدت با خودم درگیر بودم که نکنه واقعا تقصیر من بوده ! اصن شاید راننده آژانس برداشته و .... کلی فکر بیخود دیگه ! ازین که از زیر بار تهمتش اومدم بیرون احساس سبکی داشتم ....
به قول خودش میگه من خیلی زودتر ازینا فهمیدم اشتباه کردم ولی روم نمیشده بیام معذرت بخوام ! شبای قدر خیلی عذاب وجدان داشتم گفتم حتما باید ازت حلالیت بطلبم ! البته یه بهونه ی خیلی مسخره هم داشت که میگفت خب تو تو واتساپ و اینستا و فیس ب منو بلاک کرده بودی چه جوری میگفتم بهت !!!! که منم درجوابش گفتم اسمس و زنگ رو که بلاک نکرده بودم ! والا .....
به هر حال قرار امروزو کنسل کردم چون امروز کارگر داشتم .... قرار بود سه شنبه بیاد ولی کار داشت گفت امروز میام .... من یه مشکلی دارم روزایی که کارگز دارم ! امروز به مریمم گفتم اینکه من خیلی خجالت میکشم وقتی کارگز میاد من برم لم بدم جلو تی وی یا کلا به کار خودم مشغول باشم ! منم دستمال برمیدارم و پا به پاش کار میکنم ! نمیدونم از چی نشات میگیره این اخلاقم ! ولی مردم کارگر میگیرن که خودشون عشق و صفا کنن و خسته نشن منه خنگول آش و لاش بعد رفتنش میفتم :)) البته خونمون به شدت عظیمی ! کثیف بود و اگه کمک نمیکردم تموم نمیشد اونم که دیگه وقتش پر بود خوب شد تموم شد در آخرین دقایق ! البته نیم ساعت بیشتر موند ! ولی خونه شد دسته ی گل ! همه چی برق میزنه انقده خوبه :)) ولی وقتیم کثیف میشه حس بدی بهم نمیده ! شاید کسلم میکنه فقط :( یکی از منفورترین کارای دنیا گردگیریه !
رژیم گرفتن برا من خیلی سخته ! سخت که نمیشه گفت یعنی خیلی زجرآوره ! اصن درست همون روزی که تصمیم میگیرم رژیم بگیرم اشتهام ده برابر میشه عین موش تو سوراخ سمبه های خونه دنبال خوردنی میگردم ! خدارو شکر اکثر مواقعم به در بسته میخورم و خدارو شکر تر ! که از تنبلیم پانمیشم برم سوپر خرید !!! دکتر رفتنمم مسخره کردن خودمه ! یا رژیماشون بیخودیه یا عصبیم میکنه از بس هیچی نداره !!! یا اصن روم اثر نمیذاره و افسردم میکنه ! نمیدونم چرا نیم گرم هم کم نمیشه از وزنم ! ماه رمضون واقعا رعایت کردم به غیر خرما شیرینی دیگه ای نخوردم برنج خیلی کم نون هم کم ولی بازم هییییییییییچ تاثیری نداشت ! ورزش میکنم خیس عرق میشم ولی بعد 10 روز میبینم فرق چندانی نکرده سایزم ! وزنم که تکون نمیخوره ! نمیدونم به سن و سالم ربط داره که داره به 30 نزدیک میشه یا مرضی چیزی دارم !
وقتی بچه هارو میبینم اکثرشون نوشتن رژیم دارن و کلی کم کردن انگیزه میشه واسم اما تا میام منم شروع کنم اصن انگار از قحطی درمیام ! معدم سوراخ میشه هر چی میخورم سیر نمیشه :))
من آدرس اینجا رو به خیلی ها دادم ولی همیشه از یه افراد محدودی کامنت دارم ! نمیدونم میخونن و هیچی نمیگن ! میخونن و نظرشون نمیاد ! نمیخونن کلا ! واسم عجیبه ! حداقل یه بار یه چیزی بذارین بفهمم کیا دنبال میکنن :))
گاهی وقتا تو زندگی باید خودتو بزنی به کری ! به کوری! به کوچه علی چپ !
چون اگه کر و کور نشی خودت اذیت میشی ! خودت عذاب میکشی .... کلی غصه میخوری آخرشم بعد چند روز فکر و خیال با خودت میگی اصن به جهنم ! بذار هر غلطی میخوان بکنن ، من چرا اعصاب خودمو خورد کنم ....
الان من تو این مرحله آخریه ام ! روزای غصه خوردنمو گذروندم و الان بیخیال شدم .... بگذریم
نزدیک یک سال پیش من با دختری به اسم "ف" آشنا شدم ... کم کم با هم صمیمی تر شدیم و خیلی درددل میکردیم ... زیاد میومد خونمون و باهم شیرینی می پختیم و حرف میزدیم و .... ف یه وسیله ی خیلی مهمی تو کار ما داشت که من نداشتم و خیلی هم گرون بود نمی تونستم بخرمش اون موقع خودش یه روز که دور همی دوستانمون بود واسم اوردش و گفت ازش استفاده کن تا دستت راه بیفته و کار باهاشو یاد بگیری .... منم قبول کردم و باز خودش پیشنهاد داد که برا روز امتحانتم اینو ببر که کارت عالی شه دیگه ! .... این رو میز من موند و موند و حتی از پلاستیکش در نیومد تا یه روز که حوصله داشتم نشستم یه ساعتی باهاش کار کردم .... بعدشم شستمش و گذاشتم سر جاش تا روز امتحان که بردمش و اونجام خیلی مواظب بودم و سریع بعد کار کردن شستمش و گذاشتم تو ساکم ....
دوستای مشترکی که داشتیم به مشکل جدی با هم برخورده بودن ! گروهمون کاملا دو دسته شده بود و یار و یارکشی داشت میشد ... تا جایی که میشد خودمو قاطی نکردم اما بالاخره رابطم با یه گروه قطع شد ! یه روز ف خیلی اتفاقی برگشت گفت من خسته شدم ازین بچه بازیا دیگه کلا میخوام از گروه بیام بیرون و با هیچ کس رابطه نداشته باشم ! تو هم اون امانتی منو زود بفرست خونمون و دیگه سراغ من نیا !!!! خب من اول فکر کردم داره شوخی میکنه اما یه کم حرف زدم دیدم نه کاملا جدیه ! منم با پیک واسش فرستادم.....
یه ربع بعد واسم پیغام اومد واقعا امانتدار باحالی هستی ! چرا وسایل من کم هستن؟! منم شوکه شده بودم گفتم نه امکان نداره من به هر چی دست زدم گذاشتم سرجاش درست نگاه کن ! که شروع کرد به حرفای زشت زدن که تو دزدی و .... منم خیلی ناراحت شدم ! خیلی خیلی .... خب طبیعتا گریه کردم و به بچه ها گفتم و اونام گفتن محلش نده اگه مطمئنی چیزیو گم نکردی .... رابطمون به هم خورد و از هم خبری نداشتیم تا......
آخرین شب قدر بود که یکی از بچه های جدا شده از گروه پیغام داد که ف میخواد بیاد ازت حلالیت بطلبه ! روش نمیشه و منو واسطه کرده ! اون چیزایی که میگفت کم بوده تو کشوی آشپزخونه ی خودشون بوده و اصن به تو نداده بودشون ! خب من باید خوشحال میشدم یا ناراحت؟! خیلی حرف زد و گفت و گفت و قسم خدا و پیامبر و قرآن و شبای قدرو داد که بذارم بیاد معذرت بخواد ! بعد از یک سال از تهمتی که زده بود تبرئه شده بودم اونم شب قدر ..... عذر خواست ... حلالیت طلبید .... گریه کرد .... گفتم من بخشیدم خدا هم ببخشت ایشالا .... سبک شدم .... واقعا سبک شدم ! کینه ای که تو دلم بود از قلبم بیرون رفت و آرومتر شدم ....
حالا چند روزه اصرار داره میخوام ببینمت دلم تنگ شده بریم بیرون و خودش پیشنهاد داده دوشنبه از صبح بریم بیرون و بعدشم نهار .... یه کم معذبم ! نمیدونم چه حرفی میتونم باهاش داشته باشم ؟ نمیدونم اصن رفتارم چه جوری خواهد بود باهاش !
*دوست داشتن و دوستی کردن خیلی خوبه ! اصن دوست خوب داشتن خیلی خوبه ! اما امان از دوستای بی جنبه و سواستفاده گرت ....