در آستانه سی سالگی

روزمره هایم

در آستانه سی سالگی

روزمره هایم

خونه

روزای اولی که اومده بودیم خونمون و زندگیمونو شروع کرده بودیم خیلی این خونه رو دوس داشتم ! بهش حس خیلی خوبی داشتم .... اما با گذشت زمان و رفتارای آقای صابخونه و پسراش دلزده شدم از اینجا .... تو مدتی که شوهری رفته بود آموزشی سربازی خیلی منو اذیت کردن و دیگه نتونستم ساکت بشینم و پاشدم رفتم هر جور بود حقمو گرفتم و حرفمو زدم ! از همون موقع یه جور خاصی نگام میکنن از من اصن خوششون نمیاد :)) تو این ساختمون که 6 خانواده زندگی میکنن تنها زنی که حجاب چادر نداره منم ! تنها واحدی که ماه...ره داره ماییم ! تنها خونه ای که ممکنه توش مهمونی و سروصدا باشه مال ماس ! و این اصن به مذاق آقای صابخونه خوش نمیاد ! خیلی تلاش کرد مارو اذیت کنه .... از کندن چند باره دیش تا تعمیر نکردن لوله فاضلاب واحد بالایی و غیر قابل مصرف شدن دستشویی ما ! تا پارک کردن ماشینشون جلو پارکینگ ما و علافیمون ! همه اینا باعث شد من دلزده شم ازین خونه ! که درسته یکی از بهترین خیابونای شهره ولی خونه قدیمی هس که بازسازی شده و کم کم به جایی رسیدم که حتی دلم نمیاد خونه رو تمیز کنم ! هیچ حسی بهش ندارم....

دقیقا صبح روزی که سربازی شوهری تموم شد صابخونه زنگید و گفت بیاین صحبت کنیم برا تمدید اجاره ! که هنوز دو ماه مونده بود .... شوهری رفت و اومد گفت مبلغ رهن و اجاره رو دو برابرم بیشتر کرده و منم بهش گفتم نه نمیتونیم و پامیشیم .... خب اون روز خیلی خوشحال شدم و گفتم ما یه خونه خوب پیدا میکنیم من مطمئنم و شال و کلاه کردیم و راه افتادیم ازین بنگاه به اون بنگاه .... مناطق مختلف شهر از بهترین جاها تا متوسط و متوسط رو به پایین ! قیمتا به طرز خیلی عجیبی بالا بودن ! یعنی یه خونه خیلی زشت و خیلی کوچیکتر از خونه خودمونو میگفتن اندازه همین جا ! کلا ناامید شده بودیم با اشک و آه برگشتیم خونه ....حرف زدیم گریه کردم ! و کاملا مستاصل شده بودیم ..... تنها فکری که به سر شوهری زد این بود که از مادرش بخواد یکی از واحدهایی که داره و داده اجاره و وقت خالی کردنشه بده به ما و ماهم مثه مستاجر پولشو بدیم ! تو پرانتز باید بگم که مادرشوهر بنده بسیار دلسوز دیگرانن ! و چون مستاجر قبلی گفته نمیتونم زیاد پول بدم خونه رو تقریبا مجانی در اختیارشون گذاشتن ! خونه بزرگ سه خوابه !!! و با خیال خودمون که الان چه استقبالی هم میشه که پسرش بیاد تو آپارتمانش زندگی کنه پیشنهاد دادیم ! البته من که نه خود شوهری ! من از همون اول هم مخالف نزدیکی با خانواده شوهر بودم ! دوری و دوستی ! اما وقتی میدیدم شوهرم که تازه یه روزه سربازیش تموم شده و هیچ سرمایه ای نداریم به خاطر اون کوتاه اومدم .... اون شب شب عجیبی بود حرفای زشت و بدی رد و بدل شد .... بارون با شدت میبارید .... وقتی شوهری با چشمای قرمز برگشت خونه فهمیدم چی شده ... باز هم مثل همیشه ! اشکالی نداره خدا بزرگه ! پدر و مادری که از زیر تمام وظایفشون شونه خالی کردن تا به حال اینم روش ! پدر و مادری که فقط وقت نیاز میشناسنت ! ازت کمک میخوان و خیلی پرتوقع تحمل نه شنیدن ندارن خیلی راحت وقتی بهشون نیاز داری پس میزننت! .... دلم شکست ... شکایتمو به خدا گفتم گفتم سپردمشون به خودت فقط .... من عروس خیلی خوبی بودم ! خیلی بی توقع( نه حتی کم توقع !!!!) خیلی مهربون خیلی با ادب ! ولی لیاقت اونا این نبود .... از همون موقع عهد کردم که نمیرم خونشون و تا به امروز هم نرفتم ..... حرفای بدی که زدن رو تا عمر دارم فراموش نمیکنم .... این حرفا حق من نبود !

بازم گشتیم و گشتیم و حتی تمام وسایلمونو بسته بندی کردیم و شبی که میخواستیم یه جارو قولنامه کنیم همه چیز به هم خورد و ما دیگه زمانی نداشتیم ! فقط دو روز فرصت داشتیم که یا خالی کنیم یا بشینیم ! تو اون روز خیلی حالم بد بود هر لحظه منتظر بودم پامو میذارم تو اون خونه به دلم بشینه اما وضعیت خرابتر از چیزی بود که فکر میشد ! حداقل با بودجه ما که اینطور بود ! ( که البته اصلا پول کمی نبود الان این مقدار بی ارزش شده یه زمانی نه چندان دور میشد با این پول خونه خرید !) آخرین روز صابخونه که دید وسایلمونو جمع کردیم و قصد رفتن داریم به شوهری گفت اگه بمونین بهتون تخفیف میدم و مبلغو کمی پایین اورد ! چون مشتری پیدا نکرده بود و میدونست حداقل دوماه باید خالی باشه و از ما هم نسبتا راضی بود چون چکاش سر وقت پاس میشد ! سر دوراهی مونده بودیم ! من از این خونه دل کنده بودم و از طرفی دلم برا شوهری میسوخت .... دوباره تمدید کردیم البته به شرط تعویض کابینتای آشپزخونه و تعویض موکتای اتاقا .... دوباره همه کارتونارو باز کردیم و چیدیم و منتظر که بیان به قولشون عمل کنن ! ازون موقع دوماه میگذره و وقتی صبر من تموم شد و رفتم شکایت با کمال وقاحت و پررویی گفتن که نه خرجش زیاد میشه من پشیمون شدم !!!!!! خیلی عصبانی شدیم حتی داریم به این فکر میکنیم که دوباره بریم دنبال خونه و پاشیم ازین جا ! چون پولی که ما دادیم برا یه واحد تر و تمیزه . تو همین ساختمون دو تا واحد هستن که موکت اتاقا و کابینتاشونو عوض کرده و به قیمت ما دادن و بقیه کمتر ! اینم از ما گرونتر گرفت که بیاد عوض کنه که حالا که تا آخر سال چکاشو گرفته و رهنشم گرفته زده زیرش ! 

دلم خیلی گرفته ... از غریبه ها انتظاری نمیشه داشت اما از نزدیکانت ..... 

هشت سال


دیروز اتفاق مهمی که افتاد این بود که بالاخره روزی که اکثرمون منتظرش بودیم رسید و مح*مو*د اح*مدی* نژ*اد دوره ریاست جمهوریش به پایان رسید .... شب قبلش یه برنامه گفتگو با ملت ایران ! داشت که دیگه وقاحت رو به حدش رسوند و تا تونست خالی بست و به دروغای همیشگیش ادامه داد و مظلوم نمایی کرد ! مدعی شد که پاک ترین دولت بوده !!!! مدعی شد که هیچ پولی نبرده با خودش ! یه ساختمون رو با پسرش و دامادشو و .... ساخته و الانم میرن همونجا زندگی میکنن ! مدعی شد داره دانشگاه بین المللی میزنه ! و شماره حساب اعلام کرد که ملت ایران توش پول بریزن ! و خیلی چیزای دیگه .... تک تک لحظاتی که داشت حرف میزد دستم میلرزید قلبم پر از نفرت شده بود ! ولی یه بغض خوشحالی داشتم ... از اینکه دیگه تموم شد ! ازین که اگه تو خوشبختی غرق نزنیم حداقل ازین بدبخت تر نمیشیم !!!! ظلم و ستمی که این آقا تو این هشت سال به ملت ایران وارد کرد و هیچ بنی بشری تا حالا نکرده بود ! امیدوارم با رفتنش نحسی که با خودش اورده بود رو ببره .... محمود ا.ن تو دنیای من ، تو زندگی من و تو قلب من هیچ وقت نفرت عمیق و وحشتناک وجود نداشت مرسی که باعث شدی تجربش کنم ! مرسی که مملکتو به فنا دادی ! مرسی که انقدر راحت دروغ گفتی ! مرسی که بدبختمون کردی ! مرسی که گذاشتی زمان پیامبر و دوران شعب ابی طالب رو ماهم تو این قرن تجربه کنیم ! مرسی که انقدر بد و منفور بودی ! به زباله دان تاریخ خوش اومدی عزیزم !!!!!!!

وقتی چهار سال قبل ( خدایا چهار سال گذشت ازون موقع !) اون دزدی بزرگ انجام شد و رسما کو**د**تا کردن قسم خوردم که دیگه هیچ وقت مهر تایید به همچین نظ**ام دی**ک**تا**توری نزنم ! اون موقع نمی دونستم چهار سال بعدش قسممو میشکونم ! تا سه روز قبل انتخا*بات قصد نداشتم شرکت کنم ولی تو همون سه روزی که تصمیمم عوض شد با خیلی ها صحبت کردم و قانع شدن رای بدن .... تو صف که واستاده بودم با دو گروه آدم مواجه میشدن یه عده قا*لی*با*ف و یه عده روحانی ..... ولی هر دو گروه یه وجه اشتراک داشتن که پشیمون بودن از رای دادن به محمود در دوره قبل ! .....

شبی که نتیجه اعلام شد با دختر خالم که خونمون بود پریدیم بیرون و تا نزدیک صبح تو خیابونا شادی کردیم .... دیدن اون همه آدم شاد واسم عجیب بود ! خیلی وقت بود که خنده ندیده بودم رو صورت آدما ! از آخرین صحنه هایی که یادم میومد که این همه آدم تو خیابون دیده باشم چهار سال میگذشت ولی گریه و چماق و باتوم و خون اون روزا کجا و خنده های امروز کجا ! اون شب بازم شادی همراه با بغض داشتم ! دلم میسوخت برا خودمون ! چرا ما نباید شاد باشیم؟ چقدر طفلکیم :(

روحانی عزیزم .... رییس جمهور منتخبم ! ازت توقع معجزه ندارم میدونم نمیشه هشت سال گندکاری رو که اثرات صد ساله گذاشتن رو یه شبه یا به قول خودت صد روزه پاک کنی .... ولی بهت امیدوارم که شرایطمون رو ازین بدتر نخواهی کرد.... به دولت تدبیر و امیدت امید داریم ..... امید داریم به روزهای بهتری که در انتظار هممونه ... در انتظار همه مردم سرزمینم

سوسک

میگن ترسای آدم ریشه در کودکیش داره ! من نمیدونم در کودکی چه اتفاقی واسم افتاده که انقدر از موجود وحشتناکی به اسم سوسک میترسم ! یعنی این ترس من در حدیه که میشینم گریه میکنم دستام یخ میزنه تپش قلب میگیرم و پاهام از حرکت وامیسته ! خونه ما متاسفانه متاسفانه با وجود سمپاشی هایی که کردیم بازم تو دستشوییش سوسک پیدا میشه ! ازهمین گنده سیاها ! فقطم شبا میان بیرون دیگه ! اینه که مجبورم همیشه قبل از ورود شوهری رو بفرستم کل سوراخ سمبه هارو چک کنه برام ! آخه هر آن ممکنه از یه گوشه ای که قایم شده بوده در بیاد ! اما امشب شوهری خواب بود و منم احتیاج خیلی ضروری داشتم به این مکان مقدس ! آروم آروم درو باز کردم و از دور یه نگاهی انداختم و بسم ا... گویان !!!! وارد شدم .... یهو وسط راه چشمم افتاد به زیر دستشویی(همونجا که دستامونو میشوریم !) دیدم یه جنازه سوسک افتاده :(( که یهویی آخرین دست و پاشو زد و جون داد تموم شد ! آخه هنوز سم خوراکی بود تو دستشویی اومده خورده و مرده ! منم همونجا پاهام قفل کرد ! هرچی به خودم میگفتم خب این که مرده برو جلو ولی قفل کرده بودم ! حالا بدنم یخ کرده اشکم تو چشمامه دلم میخواد جیغ بزنم شوهری بیدار شه ولی میترسم ! چون یه بار که خواب بود جیغ زدم سوسک دیدم با چنان وحشتی از خواب بیدار شد گفتم این الان سکته میکنه ! فقط دیدمش از رو تخت پرید ها ! به حالت دو اومد ببینه چی شده ! بعدشم کلی دعوام کرد که آخه این سوسک تورو میخوره مگه من هزار تا فکر کردم با این جیغ تو ! ای بابا اصن درک نمیکنن ترسای آدمو ! اینه که جیغ نزدم و زل زده بودم به جنازه :( حالا نه برمیگشتم نه میرفتم جلو :)) ولی ای کاش به همین جا ختم میشد ! جاتون خالی نباشه اصلاااا از تو قسمت مخصوص !!! دو تا شاخک در حال تکون خوردن دیدم :(( یعنی چنان بدن من میلرزید که انگار دایناسور دیدم ! نفهمیدم چه جوری خودمو پرت کردم بیرون و درو محکم بستم و نشستم های های گریه کردم ! وسط گریه یادم افتاد من در حال انفجارم ! جاتون خالی یه عالمه هم آب هندونه و شربت هلو خورده بودم و دیگه خودتون تصور کنید ! بیدار کردن شوهری که هیچی خودم باید یه کاری میکردم ! یه راهم بیشتر نبود اونم ...... بقیشو ادامه ندم بهتره دیگه !

حالا از همون موقع دست چپم گرفته نمیدونم عضلشه رگشه چیشه ! انقد درد میکنه الان یه دستی دارم تایپ میکنم ! ببین یه سوسک چه کارا با آدم میتونه بکنه بعد شوهر ما میگه مگه میخورت ! کاش میخورد راحت میشدم از دستش


*این ترس یا بهتر بگم فوبیای سوسک آیا در آستانه ی سی سالگی خیلی خنده داره؟ یا مسخرس؟ یا لوسه؟

ماه عسل

من امسال برنامه ماه عسلو دنبال نمیکردم .... چون معمولا سرگرم یه کاری بودم یا داشتم افطاریمونو آماده میکردم چون اذان ما زودتر از تهرانه یا خونه نبودم یا داشتم فیلم میدیدم اما شانسم تونستم دو سه قسمتی رو ببینم که خیلی حالمو دگرگون کرد .... نمیدونم اینکه دم افطار با این برنامه انقدر بغض میارن تو گلوی آدما و انقدر اشک ریخته میشه خوبه یا بده ! شاید هم خوب باشه هم بد ! اما تو روحیه من خیلی تاثیر گذاشته .... اولین قسمتی که دیدم قسمتی بود که خانواده ای رو اورده بود که اعضای بدن پسرشونو اهدا کرده بودن ! من آدم مغروریم و خیلی کم پیش میاد جلو کسی گریه کنم ! اون روز شوهری خونه بود و من داشتم خفه میشدم از بغض و گریه ! هی الکی سر خودمو تو آشپزخونه بند میکردم که نبینه چشمای قرمزمو ! داغون شدم ! واقعا واقعا سخته .... نگاه کردن به این برنامه ها شاید آسون باشه ولی تا جای اونا نباشی نمیتونی حتی یه درصد درک کنی چیزیو ! اون روز اصلا نفهمیدم چه جوری افطاریمو خوردم انقد که بغض تو گلوم بود هیچی پایین نمیرفت .... ولی از شبش داستان من شروع شد !!!! دیگه شبا خوابم نمیبره ! تا چشم رو هم میذارم صحنه های بد و زشت میاد جلو چشمم و شروع میکنم به گریه کردن و تا وقتی آفتاب بزنه زل میزنم به سینه شوهری که مطمئن شم داره بالا پایین میره و نفس میکشه ! خیلی شرایط بدیه .... میدونین که من مرگ بابامو جلو چشام دیدم وقتی که دستشو تو دستام گرفته بودم ! دیگه به هیچ وجه دلم نمیخواد همچین روزی واسم تکرار شه ! شاید همیشه اولین آرزوم این باشه که دیگه مرگ عزیزامو نبینم چون طاقت ندارم ! نمیدونم باید چیکار کنم که این افکار از ذهنم پاک شه ... هر چی هم سعی میکنم به روزای خوب و آینده قشنگ فکر کنم باز وسطش صحنه های بد میبینم ! همین الانم که دارم مینویسم باز بغض کردم ! خوابامم چرت و پرت شدن !

دومین قسمتی هم که دیدم همین امشب بود که تا نزدیک افطار تنها بودم و خانواده ای رو اورده بود که از اعدام قاتل پسرشون گذشته بودن ! های های نشستم گریه کردم ! صادقانه اگه بگم من به هیچ عنوان به هیچ وجه هیچ وقت حاضر نیستم از قصاص بگذرم و ببخشم ! شاید دلم از سنگ شده ! ولی واقعا نمیتونم اجازه بدم قاتل "پسرم" بیاد راس راس راه بره ! بابا اینا چه دلی دارن واقعا ! آره لذتی که در بخشش هست در قصاص نیست ولی واقعا کیا میتونن همچین لذتیو تجربه کنن !!!!!

حدود دوماه و نیم پیش دوست مامانم خانم "میم" با شوهرش آقای "ق" داشتن میرفتن دکتر ..... سن و سالی هم ازشون گذشته آقای ق تمام موهای سرش سفیده و خیلی شکسته شده دیسک کمر داره و خیلی سخت پشت فرمون نشسته بوده و میرسن مرکز شلوغ شهر که مطب دکترا اونجاس .... این خیابون معمولا انقدر شلوغه که پلیس اول هر کوچش وامیسته و نمیذاره ماشین بره تو چون ترافیک خیلی بدی داره و همیشه پر از آدم و مریضه ... نزدیک بیمارستانم هست .... این آقای ق تو همون ترافیک داشته دنبال یه جای پارک میگشته که خیلی آروم سپر ماشینش میخوره به عقب یه ماشینی که یه پسر جوونی توش بوده اونم درست جلو چشم پلیس ! پسر پیاده میشه با عصبانیت و میاد سمت ماشین و درو باز میکنه یقه آقای ق رو میگیره و شروع میکنه به فحاشی که مردم جمع میشن و پلیس میاد و میگه چیزی نشده که اصلا چیکار این پیر مرد داری !!! خلاصه از هم جداشون میکنن و آقای ق میره پارک میکنه و میرن دکتر ... وقتی برمیگردن میبینن همون پسر با پدرش واستادن دم ماشین اینا و تا میبیننشون شروع میکنن به داد و بیداد  که یالا بیا 300 تومن خسارت بده من ماشینم خسارت دیده !!!! آقای ق که همیشه هم مرد ساکت و مظلومی بوده و حالشم خوب نبوده میگه باشه پسرم الان که میبینی دکتر بودم انقدر پول همرام نیس بیا کارت منو بگیر فردا بیا بهت بدم ! پسره هم چوب برمیداره باباهه هم سنگ و شروع میکنن شیشه های ماشینو خورد کردن ! مردمم طبق معمول موبایل به دست فیلم میگرفتن و هیچ کس نمیاد جلو !!!!! آقای ق عصبانی میشه میره جلو که این چه کاریه پول خواستی بیا فردا بهت بدم که پسره یقشو میگیره و از زمین بلندش میکنه و محکم پرتش میکنه سمت جدول خیابون .... حالا آقای ق یه مرد لاغر و استخونی و مریض احوال پسره هم چاق و قد بلند به اصطلاح قلچماق ! خانوم میم شروع میکنه به جیغ زدن و کمک خواستن و اینا فرار میکنن به راحتی و پلیسم تنها کاری که میکنه ماشینشونو شناسایی میکنه ! آمبولانس میاد و اینجور بیمارایی که سرشون ضربه میخوره رو فقط یه بیمارستان قبول میکنه اونم امدادیه که میبرنش اوووون سر شهر و خلاصه میره تو کما .... دکترا اول میگن 24 ساعت دیگه معلوم میشه وضعیتش که نمیشه و میگن 48 ساعت و بعد 48 ساعت یعنی روز سوم ایشون فوت میکنن متاسفانه .... پلیسا پدررو دستگیر میکنن و پسره فرار میکنه ! پدره قتلو به گردن میگیره اما خب همه شاهد بودن که پسره اینو کشته .... پسره رو دم مرز که داشته قاچاقی فرار میکرده میگیرنش و خودشو میزنه به دیوانگی و دادگاه رای به دیوانه بودن این میده که چه بسا واقعا این کارا کار یه آدم نرمال نیس !!!!!!! و میبرنش تیمارستان ! پدره هم که فرهنگی بوده خیر سرش !!!! می افته زندان ! حالا اینا دو راه دارن یا میتونن تقاضای قصاص کنن یا دیه شونو بگیرن و اون کثافت آزاد شه ! خانوم میم به شدت دل رحم و دل نازکه یعنی چار نفر بیان آه  و ناله کنن براش سریع رضایت میده اما پسراش مین از خون باباش نمیگذرن ! منم صد در صد با پسراش موافقم چون همچین کثافتایی زنده بودنشون مایه آزاره دیگرانه ! میدونم امشب که ماه عسلو دیده چه حالی داره خانوم میم ! میدونم چه فکرایی از سرش گذشته و میترسم باز دل رئوفش کاری کنه که شاید درست نباشه ....

خدایا این چه امتحاناییه که میذاری جلو پای آدمات؟؟؟؟؟ بابا اینی که تو سینه ما گذاشتی قلبه ها !!!!! آخه نکن با آدمات اینجوری به خدا گناه داریم :((

احوالاتم

قبل از تعریف کردن هر ماجرایی فکر کنم یه کم از خودم و حال و احوالم بگم بهتر باشه !

از پاییز سال 91 خیلی بی حوصله و ضعیف شده بودم .... یعنی واقعا خسته بودم همش از تختخواب میفتادم رو کاناپه هال جلو تی وی و برعکس ! نه حال و حوصله ی آشپزی داشتم نه خونه تمیز میکردم نه هیچی .... افسرده شده بودم و دوس داشتم تنها باشم خیلی کم میرفتم بیرون و مهمونی .... به پیشنهاد مامان و شوهری رفتم یه چکاپ کامل شدم + آزمایشای هورمونی ..... روزی که جوابشو گرفتم دیدم پرو*لاکتینم خیلی بالاس ... نمیدونستم چیه یه کم گوگل چرخیدم و از نیلو دوست دکترم پرسیدم که گفت برو دکتر غدد .... با بدبختی و داشتن نامه از متخصص تونستم از یه دکتر غدد خوب وقت بگیرم و واسم تکرار آزمایش نوشت ( بماند که آزمایشای هورمونی واقعا گرون هستن !!!) و دوباره تست دادم و معلوم شد کم کاری تیرو*ئید دارم ... واسم دارو نوشت و گفت تا پایان دوره دارو نباید باردار شی .... الان حدود 6 هفته میگذره و واقعا حالم بهتره .... انرژیم برگشته .... خودمونی تر هم بخوام بگم م*ی*ل ج*ن*س*ی من کلا مختل شده بود و همین موضوع افسرده ترم میکرد ! که الان خیلی بهتر شدم !

از کارم بگم که اوایل سال 91 از شرکت بعد 4 سال اومدم بیرون چون خیلی خسته شده بودم ، هم ذهنی هم احتمالا این بیماری روحیمو ضعیف کرده بوده ! بعد از اون رفتم دنبال چیزی که همیشه عاشقش بودم ! دوره های کافی شاپ و شیرینی و کیک و دسر . خب خیلی طولانی شد و هزینه خیلی زیادی هم داشت برام جوری که هر چی پس انداز کرده بودم تو 4 سال همش تموم شد ( اون موقع شوهری سرباز بود و درآمدی نداشت) ولی با عشق میرفتم سر کلاس و هر جلسه تمرین میبردم و همیشه شاگرد اول بودم !!! دوره هامون که  تموم شد میتونستم برم برا مربی گری و مجوز زدن آموزشگاه ولی نرفتم چون دیگه نه پولی مونده بود واسم نه حالشو داشتم ! مامانم پیشنهاد داد تو خونه واسه خودت شاگرد خصوصی بگیر ! که عالی بود ! دوستا و آشناها هر کی اومد به دوستاشم گفت و هر جلسه نزدیک 10 نفر میشدن که میومدن خونم و بهشون خصوصی آموزش میدادم ! هم واسه خودم تمرین میشد هم اونا یاد میگرفتن هم خب یه منبع درآمد خوبی بود ! انقدر اعتماد به نفسم بالا بود که بعضی روزا چیزایی رو که تا حالا درست نکرده بودم رو جلوشون آماده میکردم و خودم یواشکی از نتیجه کار ذوق میکردم ! شاگردای خیلی خوبی داشتم همشون با انگیزه و مهربون بودن .... به من میگفتن استاد روز معلم هم همشون زنگ زدن تبریک گفتن و الکی الکی معلم شدیم ! سفارش هم از اینور اونور زیاد میگیرم .... یه مدت با کافی شاپا کار کردم و واسشون کیک میزدم ولی دیگه ادامه ندادم چون همه سودش واسه اونا بود .... کیکای تولد و دسر و اینجور چیزا خودم سفارش میگیرم و اینجوری هم خودم راحت ترم هم واسم میصرفه .... کلا کارمو خیلیییی دوس دارم .... کاریه که همیشه آرزوشو داشتم تا ایشالا یه روز بتونم برا خودم کافی شاپ بزنم


* کامنت گذاشتن واسه بلاگفایی ها برا من خیلی سخته ! امروز خودمو کشتم فقط تونستم به دو نفر پیغام بدم ! یا کلا کامنتدونیشون باز نمیشه یا ارسال نمیشه ! یا کد رو نشون نمیده !