در آستانه سی سالگی

روزمره هایم

در آستانه سی سالگی

روزمره هایم

ماه عسل

من امسال برنامه ماه عسلو دنبال نمیکردم .... چون معمولا سرگرم یه کاری بودم یا داشتم افطاریمونو آماده میکردم چون اذان ما زودتر از تهرانه یا خونه نبودم یا داشتم فیلم میدیدم اما شانسم تونستم دو سه قسمتی رو ببینم که خیلی حالمو دگرگون کرد .... نمیدونم اینکه دم افطار با این برنامه انقدر بغض میارن تو گلوی آدما و انقدر اشک ریخته میشه خوبه یا بده ! شاید هم خوب باشه هم بد ! اما تو روحیه من خیلی تاثیر گذاشته .... اولین قسمتی که دیدم قسمتی بود که خانواده ای رو اورده بود که اعضای بدن پسرشونو اهدا کرده بودن ! من آدم مغروریم و خیلی کم پیش میاد جلو کسی گریه کنم ! اون روز شوهری خونه بود و من داشتم خفه میشدم از بغض و گریه ! هی الکی سر خودمو تو آشپزخونه بند میکردم که نبینه چشمای قرمزمو ! داغون شدم ! واقعا واقعا سخته .... نگاه کردن به این برنامه ها شاید آسون باشه ولی تا جای اونا نباشی نمیتونی حتی یه درصد درک کنی چیزیو ! اون روز اصلا نفهمیدم چه جوری افطاریمو خوردم انقد که بغض تو گلوم بود هیچی پایین نمیرفت .... ولی از شبش داستان من شروع شد !!!! دیگه شبا خوابم نمیبره ! تا چشم رو هم میذارم صحنه های بد و زشت میاد جلو چشمم و شروع میکنم به گریه کردن و تا وقتی آفتاب بزنه زل میزنم به سینه شوهری که مطمئن شم داره بالا پایین میره و نفس میکشه ! خیلی شرایط بدیه .... میدونین که من مرگ بابامو جلو چشام دیدم وقتی که دستشو تو دستام گرفته بودم ! دیگه به هیچ وجه دلم نمیخواد همچین روزی واسم تکرار شه ! شاید همیشه اولین آرزوم این باشه که دیگه مرگ عزیزامو نبینم چون طاقت ندارم ! نمیدونم باید چیکار کنم که این افکار از ذهنم پاک شه ... هر چی هم سعی میکنم به روزای خوب و آینده قشنگ فکر کنم باز وسطش صحنه های بد میبینم ! همین الانم که دارم مینویسم باز بغض کردم ! خوابامم چرت و پرت شدن !

دومین قسمتی هم که دیدم همین امشب بود که تا نزدیک افطار تنها بودم و خانواده ای رو اورده بود که از اعدام قاتل پسرشون گذشته بودن ! های های نشستم گریه کردم ! صادقانه اگه بگم من به هیچ عنوان به هیچ وجه هیچ وقت حاضر نیستم از قصاص بگذرم و ببخشم ! شاید دلم از سنگ شده ! ولی واقعا نمیتونم اجازه بدم قاتل "پسرم" بیاد راس راس راه بره ! بابا اینا چه دلی دارن واقعا ! آره لذتی که در بخشش هست در قصاص نیست ولی واقعا کیا میتونن همچین لذتیو تجربه کنن !!!!!

حدود دوماه و نیم پیش دوست مامانم خانم "میم" با شوهرش آقای "ق" داشتن میرفتن دکتر ..... سن و سالی هم ازشون گذشته آقای ق تمام موهای سرش سفیده و خیلی شکسته شده دیسک کمر داره و خیلی سخت پشت فرمون نشسته بوده و میرسن مرکز شلوغ شهر که مطب دکترا اونجاس .... این خیابون معمولا انقدر شلوغه که پلیس اول هر کوچش وامیسته و نمیذاره ماشین بره تو چون ترافیک خیلی بدی داره و همیشه پر از آدم و مریضه ... نزدیک بیمارستانم هست .... این آقای ق تو همون ترافیک داشته دنبال یه جای پارک میگشته که خیلی آروم سپر ماشینش میخوره به عقب یه ماشینی که یه پسر جوونی توش بوده اونم درست جلو چشم پلیس ! پسر پیاده میشه با عصبانیت و میاد سمت ماشین و درو باز میکنه یقه آقای ق رو میگیره و شروع میکنه به فحاشی که مردم جمع میشن و پلیس میاد و میگه چیزی نشده که اصلا چیکار این پیر مرد داری !!! خلاصه از هم جداشون میکنن و آقای ق میره پارک میکنه و میرن دکتر ... وقتی برمیگردن میبینن همون پسر با پدرش واستادن دم ماشین اینا و تا میبیننشون شروع میکنن به داد و بیداد  که یالا بیا 300 تومن خسارت بده من ماشینم خسارت دیده !!!! آقای ق که همیشه هم مرد ساکت و مظلومی بوده و حالشم خوب نبوده میگه باشه پسرم الان که میبینی دکتر بودم انقدر پول همرام نیس بیا کارت منو بگیر فردا بیا بهت بدم ! پسره هم چوب برمیداره باباهه هم سنگ و شروع میکنن شیشه های ماشینو خورد کردن ! مردمم طبق معمول موبایل به دست فیلم میگرفتن و هیچ کس نمیاد جلو !!!!! آقای ق عصبانی میشه میره جلو که این چه کاریه پول خواستی بیا فردا بهت بدم که پسره یقشو میگیره و از زمین بلندش میکنه و محکم پرتش میکنه سمت جدول خیابون .... حالا آقای ق یه مرد لاغر و استخونی و مریض احوال پسره هم چاق و قد بلند به اصطلاح قلچماق ! خانوم میم شروع میکنه به جیغ زدن و کمک خواستن و اینا فرار میکنن به راحتی و پلیسم تنها کاری که میکنه ماشینشونو شناسایی میکنه ! آمبولانس میاد و اینجور بیمارایی که سرشون ضربه میخوره رو فقط یه بیمارستان قبول میکنه اونم امدادیه که میبرنش اوووون سر شهر و خلاصه میره تو کما .... دکترا اول میگن 24 ساعت دیگه معلوم میشه وضعیتش که نمیشه و میگن 48 ساعت و بعد 48 ساعت یعنی روز سوم ایشون فوت میکنن متاسفانه .... پلیسا پدررو دستگیر میکنن و پسره فرار میکنه ! پدره قتلو به گردن میگیره اما خب همه شاهد بودن که پسره اینو کشته .... پسره رو دم مرز که داشته قاچاقی فرار میکرده میگیرنش و خودشو میزنه به دیوانگی و دادگاه رای به دیوانه بودن این میده که چه بسا واقعا این کارا کار یه آدم نرمال نیس !!!!!!! و میبرنش تیمارستان ! پدره هم که فرهنگی بوده خیر سرش !!!! می افته زندان ! حالا اینا دو راه دارن یا میتونن تقاضای قصاص کنن یا دیه شونو بگیرن و اون کثافت آزاد شه ! خانوم میم به شدت دل رحم و دل نازکه یعنی چار نفر بیان آه  و ناله کنن براش سریع رضایت میده اما پسراش مین از خون باباش نمیگذرن ! منم صد در صد با پسراش موافقم چون همچین کثافتایی زنده بودنشون مایه آزاره دیگرانه ! میدونم امشب که ماه عسلو دیده چه حالی داره خانوم میم ! میدونم چه فکرایی از سرش گذشته و میترسم باز دل رئوفش کاری کنه که شاید درست نباشه ....

خدایا این چه امتحاناییه که میذاری جلو پای آدمات؟؟؟؟؟ بابا اینی که تو سینه ما گذاشتی قلبه ها !!!!! آخه نکن با آدمات اینجوری به خدا گناه داریم :((

نظرات 5 + ارسال نظر
مــــــریم بـانو جمعه 11 مرداد 1392 ساعت 12:29

ووووووووووووووای خدا بیچاره خانم میم :( چقد دردناککککک..

چقد سخت :((

منم فک نکنم اصلا بتونم از قصاص بگذرم خدا برای آدم نیاره واقعا :(

خیلی :(
آره واقعا چه جوری میتونن بگذرن ؟! خدا نکنه ....

خانوم مارپل جمعه 11 مرداد 1392 ساعت 00:42

این پستت رو وقتی زدی رفتم تو تختم با گوشیم خوندم سخت بود کامنت بذارم اما تو واتس آپ برات پیغام دادم که نبودی بعدا جوابتو دیدم :*
من وقتی اینجور اتفاقاتی میبینم و میشنوم به شدددت عصبانی میشم و دلم میخواد بدترین اتفاقات برای اینجور ادما بیوفته
و مملکت چقددددر باید بی در و پیکر باشه که راحت یه نفرو بدون ازمایشو تحقیقات دیوونه اعلام کنه:|
تف بهشون
این احسان علیخانی هم با این برنامه مزخرفش!
اصلا نگاه نمیکنم حالم بد میشه
منم که جدیدا مستعد اشک ریزون شدم توان این برنامه هارو ندارم :(

آخی پس احوالپرسیه برا این بود مرسی عسیسم :*
آره منم ... واسه همین میگم اصن نمیتونم بگذرم ازش ! بیان جونت عزیزتو بگیرن بعدم راس راس راه برن :|
برنامش مزخرف که نیس حالا ولی خیلی غمگینه یا شاید شادم داره ولی من ندیدم
آره برا تو که اصن خوب نیس منم دیوونه شدم با همون دو قسمتش

تــی تـی ! پنج‌شنبه 10 مرداد 1392 ساعت 02:07 http://red-secret.blogfa.com

بیچاره خانوم میم :(

:(

خانومی چهارشنبه 9 مرداد 1392 ساعت 23:09 http://eshgh-bazi-asemoooon.blogsky.com

وااااای خدایا آدم تو این دوره زمونه یه چیزایی میبینه و میشنوه که چشاش چارتا میشه !! بنده خدا پیرمرده ... چقد سخت بوده و چقد بی وجدان و بی شرف بوده اون پسره واااای !!!

خیلی سخت بود یه هفته که تو شوک بودن اصن همشون :(

سیندخت چهارشنبه 9 مرداد 1392 ساعت 13:27

وای خدا! اصلا باورم نمیشد آخرش بگی بنده خدا فوت کرده! خیلی ناراحت شدم... ما داریم به کجا می ریم؟ خدا رحمتش کنه...
الهی برای هیچکسی پیش نیاد...
حالاتت کاملا حالات منه... نگرانیات... خوابات... دلواپسیات...

:( ببخشید ناراحتت کردم حواسم نبود
به خدا انقد وضع خرابه انننننننقدر میشنوم دزدی و زورگیری میکنن از آدما در ملا عام حتی روز روشن ! اصن هیچ ترسی ندارن مردمم هیچ کاری نمیکنن ! :( فقط خدا نکنه حجابت درست نباشه اونوقت از زمین و هوا آدم نازل میشه که ارشادت کنه :|
اره من خودمم خیلی تعجب کردم انقدر به هم شبیهیم :*

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.