در آستانه سی سالگی

روزمره هایم

در آستانه سی سالگی

روزمره هایم

احوالاتم

قبل از تعریف کردن هر ماجرایی فکر کنم یه کم از خودم و حال و احوالم بگم بهتر باشه !

از پاییز سال 91 خیلی بی حوصله و ضعیف شده بودم .... یعنی واقعا خسته بودم همش از تختخواب میفتادم رو کاناپه هال جلو تی وی و برعکس ! نه حال و حوصله ی آشپزی داشتم نه خونه تمیز میکردم نه هیچی .... افسرده شده بودم و دوس داشتم تنها باشم خیلی کم میرفتم بیرون و مهمونی .... به پیشنهاد مامان و شوهری رفتم یه چکاپ کامل شدم + آزمایشای هورمونی ..... روزی که جوابشو گرفتم دیدم پرو*لاکتینم خیلی بالاس ... نمیدونستم چیه یه کم گوگل چرخیدم و از نیلو دوست دکترم پرسیدم که گفت برو دکتر غدد .... با بدبختی و داشتن نامه از متخصص تونستم از یه دکتر غدد خوب وقت بگیرم و واسم تکرار آزمایش نوشت ( بماند که آزمایشای هورمونی واقعا گرون هستن !!!) و دوباره تست دادم و معلوم شد کم کاری تیرو*ئید دارم ... واسم دارو نوشت و گفت تا پایان دوره دارو نباید باردار شی .... الان حدود 6 هفته میگذره و واقعا حالم بهتره .... انرژیم برگشته .... خودمونی تر هم بخوام بگم م*ی*ل ج*ن*س*ی من کلا مختل شده بود و همین موضوع افسرده ترم میکرد ! که الان خیلی بهتر شدم !

از کارم بگم که اوایل سال 91 از شرکت بعد 4 سال اومدم بیرون چون خیلی خسته شده بودم ، هم ذهنی هم احتمالا این بیماری روحیمو ضعیف کرده بوده ! بعد از اون رفتم دنبال چیزی که همیشه عاشقش بودم ! دوره های کافی شاپ و شیرینی و کیک و دسر . خب خیلی طولانی شد و هزینه خیلی زیادی هم داشت برام جوری که هر چی پس انداز کرده بودم تو 4 سال همش تموم شد ( اون موقع شوهری سرباز بود و درآمدی نداشت) ولی با عشق میرفتم سر کلاس و هر جلسه تمرین میبردم و همیشه شاگرد اول بودم !!! دوره هامون که  تموم شد میتونستم برم برا مربی گری و مجوز زدن آموزشگاه ولی نرفتم چون دیگه نه پولی مونده بود واسم نه حالشو داشتم ! مامانم پیشنهاد داد تو خونه واسه خودت شاگرد خصوصی بگیر ! که عالی بود ! دوستا و آشناها هر کی اومد به دوستاشم گفت و هر جلسه نزدیک 10 نفر میشدن که میومدن خونم و بهشون خصوصی آموزش میدادم ! هم واسه خودم تمرین میشد هم اونا یاد میگرفتن هم خب یه منبع درآمد خوبی بود ! انقدر اعتماد به نفسم بالا بود که بعضی روزا چیزایی رو که تا حالا درست نکرده بودم رو جلوشون آماده میکردم و خودم یواشکی از نتیجه کار ذوق میکردم ! شاگردای خیلی خوبی داشتم همشون با انگیزه و مهربون بودن .... به من میگفتن استاد روز معلم هم همشون زنگ زدن تبریک گفتن و الکی الکی معلم شدیم ! سفارش هم از اینور اونور زیاد میگیرم .... یه مدت با کافی شاپا کار کردم و واسشون کیک میزدم ولی دیگه ادامه ندادم چون همه سودش واسه اونا بود .... کیکای تولد و دسر و اینجور چیزا خودم سفارش میگیرم و اینجوری هم خودم راحت ترم هم واسم میصرفه .... کلا کارمو خیلیییی دوس دارم .... کاریه که همیشه آرزوشو داشتم تا ایشالا یه روز بتونم برا خودم کافی شاپ بزنم


* کامنت گذاشتن واسه بلاگفایی ها برا من خیلی سخته ! امروز خودمو کشتم فقط تونستم به دو نفر پیغام بدم ! یا کلا کامنتدونیشون باز نمیشه یا ارسال نمیشه ! یا کد رو نشون نمیده ! 


نظرات 6 + ارسال نظر
مــــــریم بـانو جمعه 11 مرداد 1392 ساعت 12:31

:*

تــی تـی ! پنج‌شنبه 10 مرداد 1392 ساعت 02:06 http://red-secret.blogfa.com

مرسی از آدرس سارای عــزیز :X خیلیییی ذوق کردم که داری مینویسی :X

مرسی عزیزم :* منم ذوق میکنم دوباره دوستای قدیمیمو پیدا میکنم

خانوم خانوما چهارشنبه 9 مرداد 1392 ساعت 10:36 http://roozanehaye-asemooni.persianblog.ir

سلام دوست گلم خوبی ؟ مرسی از تعریفت از عکسا عزیزم. بله مگه میشه شما رو یادم نباشه دوست قدیمی من . ادرس وبلاگ جدیدت رو لینک کردم که از این به بعد بیشتر بهت سر بزنم. مواظب به خودت باش برنامه ماه عسل هم اگه اینقدر تاثیر منفی می زاره روت نبینش .

اخی عزیزم ! اصن فکرشو نمیکردم بعد این همه سال منو بشناسی :* ماشالا ماشالا حافظههههه دختری گلتم مثه خودت میشه حتما :*:*:*:*
والا نمیدیدم اصن شانسی دو قسمت دیدم اگه همشو میدیدم چه بلایی سرم میومد :((

خانوم مارپل چهارشنبه 9 مرداد 1392 ساعت 01:41

خصوصی

آره راس میگی تو هم ولی نمیدونی چقد مثه یه غده شده تو گلوم ! به هیچکی نمی تونستم بگم باید یه جوری خودمو خالی کنم ولی حتما سعی میکنم عمل کنم به حرفت مرسی عزیزمی که راهنماییم میکنی :*
یاد چند سال پیشا افتادم که کامنت بازی میکردیم ! چه دورانی بود :*

مریم سه‌شنبه 8 مرداد 1392 ساعت 15:34 http://fingerprints.blogsky.com

پس بگو اینهمه چیزای خوشگل خوشگل و خوشمزه و دلبر رو از کجا میاری شیطون! دست رو سر مام بکش :دی

عزیزم تو که خودت هنرمندی اون همه :*:*:*:*

نارنجدونه سه‌شنبه 8 مرداد 1392 ساعت 06:13

وای سلام عزیزم سارا چه خوب کردی دوباره شروع به نوشتن کردی ووی ووی ووی قالبشو نیگاه آدم یاد کیک و نسکافه میوفته :)))
استااااااااااااااد (با لهجه بابا شاه) بفرمیو


خدا رو شکر حالت بهتر شد سربازی همسریت تموم شده دیگه انشالله :)

بابا شیرازی اومد بلاگفا رو خشگل کنه زده بوق کرده توش والا این روزاست که منم اثاث کشی کنم بلاگ اسکای با این قالبای خوردنیش

سلام عزیز دلم :*
کیک و نسکافه :))))))) خجالتم نده خواهر :*
آره خدارو شکر تموم شد واقعا چیز مزخرفی بود سربازیش :((
اصن داغونه من نمیدونم همه مشکل دارن یا فقط با من لجه هزار بار باید رفرش کنم تا کد نشون بده یا ارسال کنه دیوانم کرد :((
بلاگ اسکای که نسخه جدیدشم اومده عالیه ! اگه قصد جابجایی داره خیلی خوبه اینجا

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.