در آستانه سی سالگی

روزمره هایم

در آستانه سی سالگی

روزمره هایم

سفرنامه شمال

قرار بود جمعه ساعت 5 صبح حرکت کنیم ولی به خاطر حجم بالای کاری که پنج شنبه داشتیم و باید چند جلسه مهم میرفتیم و خرید داشتیم و هنوز وسایلمونو جمع نکرده بودیم تا حدود ساعت 2 شب مشغول بودیم تا کارا تموم شد و به جای 5 هشت صبح حرکت کردیم .... جاده تقریبا شلوغ بود چون آخرای شهریور بود و همه میرفتن و میومدن از سفر .... واسه صبحانه تو یه پارکی تو قوچان واستادیم و نون پنیر گوجه خیار و چایی خوردیم و تقریبا یه سره رفتیم تا چالوس .... نهارم جایی وانستادیم چون سیر بودیم و شب قبلش رفته بودیم رستوران و دیگه میل نداشتیم .... پدر شوهر من چالوس ویلا داره و اونجا زندگی میکنه ولی مرحمت کردن و برا اون شب ما یه ویلای فوق العاده کثیف و داغون و به قولی مکان برای افراد بی شناسنامه !!! در نظر گرفتن شبی 70 هزار تومن !!!! چون ساعت نزدیک 10 بود و ماهم خیلی خسته بودیم چیزی نگفتیم و شب اونجا موندیم که حتی دلمون نیومد رو تختش بخوابیم و رو زمین پتو و ملافه های خودمونو پهن کردیم و خوابیدیم ! شکر خدا نه دستشویی داشت نه حمام ! فوق العاده لوکس و مجلسی !!! برای شام هم مارو برد رستوران کولاک تو خیابون رادیو دریا کنار ساحل که میرزا قاسمی گرفتیم و فیله کباب و زیتون و اینا ... که برخلاف ظاهر خیلی بد رستوران غذاش خوب و خوشمزه بود و کبابش نرم و لطیف بود .... غذارو خوردیم و سریع برگشتیم و غش کردیم تا صبح .... صبح بیدار شدیم و بی هیچ حرفی جمع کردیم وسایلو و اونجارو تحویل دادیم و گفتیم خودمون میگردیم یه جا پیدا میکنیم ! که دوباره سرو کله پدر جان پیدا شد و فرمودن که خودم دوباره واستون جا پیدا میکنم ( دریغ از یک تعارف خشک و خالی که بیان ویلای دوبلکس ما !) و مارو برد مجتمع باران خیابون پلاژ حسینی که خب خیلیییی از جای دیشبی بهتر بود و تر و تمیز بود ! دو تا اتاق دو تخته داشت که وقتی من گفتم اینجا که خیلی بزرگه واسه ما گفت غصه نخور من میام تو اون یکی اتاق ! که منم به شوخی برداشت کردم و لبخند زدم !

وسایلو گذاشتیم و با ایشون راهی شدیم که اگه شما رفتین دریا و گردش کردین ماهم رفتیم ! دست شوهری رو گرفت و از این زمین به اون زمین از این خونه به اون خونه از این شرکت به اون شرکت و ...... حسابی عصبی و کلافه شده بودیم ! ما اومده بودیم سفر که فشارایی که رومون بود رو یکم تخلیه کنیم ولی اینجام کار بود و کار ! برای نهار رفتیم رستوران گیلانه شعبه دو (کلارآباد) و جوجه کباب و کباب ترش و کته کباب محلی سفارش دادیم که خیلی خوشمزه بودن و خودمون هزینشو پرداختیم و پدر شوهر تشریف بردن دستشویی سر خودشونو گرم کردن و وقتی ما تو ماشین نشستیم اومدن بیرون !!!! و برگشتیم خونه .... در کمال ناباوری و مقابل چشمای گشاد شده من پیژامه و بالشتشونو برداشتن از تو ماشینشون و با ما اومدن بالا و جدی جدی رفتن تو یکی از اتاقا و خر و پف ! منم عصبانی که یعنی چی آخه ! اینجا هم نمیشه راحت بود مثلا اومدیم مسافرت نه تنها مارو جایی دعوت نمیکنه که میاد سربارمونم میشه ! عصر که شد به خاطر کار خودشون مارو تنها گذاشتن چند ساعتی و ماهم زود رفتیم دریا و یه کم قدم زدیم و داشتیم برمیگشتیم که حاضر شیم بریم نور یه کم خرید کنیم که آقای پدر زنگ زدن که من دارم میام که بریم خونه ببینیم و ال کنیم و بل کنیم ! منم زدم زیر گریه و عصبانی داشتم میرفتم سمت خونه که ایشونم با ما رسیدن و اشکای منو دیدن فرمودن خب نمیریم بریم بازار !!! و به جای پاساژای لوکس نور مارو بردن بازار سنتی چالوس که توش مرغ و ماهی و زیتون و سیر و غیره بود ! ...

شب رو با ما خوابیدن و صبح بعد خوردن صبحانه دست شوهری رو گرفت و برد شهرداری چالوس که بیست دقیقه کار دارن و زود برمیگردن ولی سه ساعت بعد برگشتن و با بغض شدید من مواجه شدن و فهمیدن هوا پسه زود تشریفشون رو بردن و ماهم مرغی که از شب قبل تو مواد خوابونده بودم رو برداشتیم و رفتیم سی سنگان جوجه کردیم و کنار دریا خوردیم و استراحت کردیم تا عصر .... ( از عصر تا شب رو به دلایلی ثبت نمیکنم ولی بدترین ساعتای عمرمو گذروندم ! )

ساعتای نزدیک هشت شب بود و منم تنها بودم ... رفتم دستمال مرطوب بردارم آرایشمو پاک کنم که یکی زیادی دراومد و با انگشتم خواستم برش گردونم که گیر کرد تو سوراخیش و هر چی میکشیدم در نمیومد ... هر چی صابون زدم بهش دیدم نخیر تکون نمیخوره خیلی هم دندونه های سفت و تیزی داشت .... کم کم انگشتم باد کرد و قد یه توپ شد و کبود شد منم خیلی ترسیده بودم و گوشی شوهری در دسترس نبود و فقط اسمس زدم کمک و های های گریه میکردم ! یهو به ذهنم رسید برم تو خیابون از یکی کمک بخوام ! مانتو و شالمو انداختم روم الکی و پریدم تو خیابون حالا هق هق گریه میکنم و دستم سیاه شده یکی منو برد یه لاستیک فروشی اون نزدیکی و اون بنده خدا هم با تیغ و چاقو و انبر دست و کلی وسیله دیگه که نمیدونم چی بودن افتاد به جون انگشت من و منم فقط جیغ جیغ میکردم تا بعد کلی کلنجار رفتم تونست با تیغ ببرش و دستم ازاد شده ولی حسابی ورم داشت و کبود بود که بهم یه کرم داد و گفت با این ماساژ بده و برام باندپیچیش کرد گفت تا صبح خوب میشه ... منم مثه گنجشکی تنها و بی پناه اومدم بالا و نشستم رو مبل هی دستمال خیس کردم انداختم دورم ... حالم خیلی خراب بود اونروز ! اتفاقای وحشتناکی افتاده بود که هنوز تو شوکش بودم و کم کم داشتم هضم میکردم ! شوهری به محض آنتن دار شدنش اسمس رو گرفته بود و تو دو دقیقه خودشو رسوند و حسابی ترسیده بود و میلرزید کلی عذرخواهی کرد به خاطر تنها گذاشتنم و واسه اینکه از دلم در بیاره منو با اون حال و قیافه وحشتناک برد نور و کلی واسم خرید کرد تا یکم آروم شم ... شب دیر وقت داشتیم برمیگشتیم و هوس فیلم دیدن کرده بودیم و رفتیم سه تا فیلم خریدیم و اومدیم حوض نقاشی رو تا نصفه دیدیم و وسطاش خوابمون برد ! میخواستیم صبح زود پاشیم و جمع کنیم و فرار کنیم ! به سمت رشت ولی بازم تا 8 خواب بودیمو سریع پاشدیم جمع کردیم و همه چیز رو تو ماشین چیدیم و شوهری رفت بالا که دور آخرو بزنه چیزی جا نمونده باشه که ..... ( از نوشتن این قسمت هم معذورم )

از چالوس به سمت رشت رفتیم جاده دو هزار و سه هزار و کلی نفس کشیدیم و اروم شدیم و کلی عکس گرفتیم .... نهار رو تو یه کافه رستوران خیلی خوشگل چوبی تو جاده سه هزار خوردیم ( کافه رستوران غزال) میرزا قاسمی سفارش دادیم که خیلی خیلی چسبید بارونم میبارید اصن همه چی عالی بود !)

شب رسیدیم رشت و بارون شدیدی هم میبارید .... هتل پردیس رشت از قبل رزرو کرده بودیم و هنوز دم در هتل بودیم که شبنم جون زحمت کشید و اومد دم هتل و یه کوچولو همو دیدیم و انقدر خسته بودیم که رفتیم بخوابیم !

فردا صبحش بعد خوردن صبحانه به قصد رفتن به قلعه رودخان حرکت کردیم ولی جاده رو اشتباهی رفتیمو به جاش رسیدیم به ماسوله .... اونجام کلی راه رفتیم و عکس گرفتیم و از همه چی لدت بردیم ولی چون بارون شدید بود و مه غلیظی هم بود همه چیز خوب دیده نمیشد و تار بود ! ظهر برگشتیم هتل و با همکارای شرکت برای دیدن یه سایت تو انزلی رفتیم تالاب انزلی که به قدری بارون شدید بود که اصن نشد از ماشین پیاده شیم ! غروب برگشتیم و از گشنگی زیاد رفتیم رستوران محرم که نزدیک هتل بود ! خود رشتی ها خیلی از اینجا تعریف میکنن ما هم با کلی ذوق و شوق رفتیم و چون کباب ترش نداشت فیله کبابی و میرزا قاسمی سفارش دادیم که انقدر فیله کبابش بد و سفت بود که قابل خوردن نبود ! گوشتش به زحمت جویده میشد و بوی بدی میداد ! باقالی خام !!!! و اشپل هم داشت که خیلی بد بود ! :( بعد از شام رفتیم خیابون گلسار رشت و یه کم بالا پایین رفتیم و شبنم جون و شوهرشون اومدن دنبالمون و رفتیم یه کافه که اسمشو یادم نیس ولی خود رشتی ها بودن فقط و موزیک زنده با لهجه گیلکی داشت و قلیون و میوه و چایی سفارش دادیم و کلی خوردیم و خندیدیم و شب خیلی خوبی بود .

صبح ساعت 8 بدون خوردن صبحانه شال و کلاه کردیم و رفتیم قلعه رودخان .... بارون میومد و هوا سرد بود .... ماهم شنیده بودیم خیلی پله داره ولی گفتیم شاید این آخرین باری باشه که دوتایی میایم اینجا هر جور شده تا بالا بریم ..... اولاش خوش خوش میرفتیم بالا و حالیمون نبود به وسطاش که رسیدیم من بریده بودم ... بارون هم شدید میومد و تا لباسای زیرمون خیس خیس بود و اب ازمون میچکید ! با جون کندن واقعا ! خودمونو رسوندیم به قلعه و اونجام باز مه غلیظ بود و خوب دیده نمیشد عکس گرفتیم و جفتموم یخ زده بودیم هوا خیلی سرد بود بارونم شدید میومد گفتیم زود برگردیم پایین ... تمام طول مسیر که میرفتیم بالا به آدمایی که میومدن پایین غبطه میخوردم که خوش به حالشون چقد کارشون راحته میان پایین ! ولی ..... صد رحمت به بالا رفتن ! به قدری پاهای من درد گرفت و زانوهام لرزیدن موقع پایین اومدن که میخواستم خودمو پرت کنم پایین قل بخورم :)) فرض کنین بارون و پله شیب دار و لیز یه سارای خیس آب و یخ زده و زانوهای لرزون منو ! واقعا سخت تر از بالا رفتن اومدیم پایین و من تو ماشین لباسامو در اوردم و یه حوله پیچیدم دورم و بخاری رو زدیم تا یه ربع بعد که یخمون باز شد و رفتیم فومن کلوچه خریدیم و برگشتیم هتل .... من که رفتم دوش آب گرم خیلی طولانی گرفتم و شوهری رفت انزلی برا پروژه و وقتی برگشت از گرسنگی خیلی زیاد چون از صبح هیچی نخورده بودیم رفتیم رستوران خود هتل و جوجه کباب و بختیاری خوردیم که بازم کیفیت نداشت ! شبنم جونی و همسریش بعد شام اومدن دم هتل دنبالمون  و رفتیم کل شهر و خیابوناشو گشتیم و یه کافی شاپ تو گلسار رفتیم و کلی چیزی خوردیم و خندیدیم ( دمنوش آرامش بخش :دی ) و برگشتیم هتل ....

صبح با درد شدید و گرفتگی پاهام بیدار شدم ! به قدری درد میکرد که مثه ربات راه میرفتم :)) رفتیم بازار رشت که عاااالی بود ! بوی زندگی میداد ! لهجه هاشون عااالی بود ! عاشقش شدم ! ازونجام کلی خرید کردیم رشته خشکار و سیر و زیتون و قابلمه های سفالی برای خورش و ظرف ماست بندی !!! و کاسه سفالی و ..... تا ظهر تو بازار چرخیدیم و حاااال کردیم به معنای واقعی ! موقع برگشت دم در پارکینگ یه آقایی کبابای سیخی کوچولو میپخت که من هی ناز  اوردم که اه اه کثیفه و میکروبه و روش مگس نشسته و .... ولی شوهری به حرفم نکرد رفت دو سیخ گرفت و یکیشو داد دستم که کلی پیف پیف کردم و با ناز و ادا یکیشو خوردم ! وای بچه ها عااااااالی بود ! اصن هر چی بگم کم گفتم ! خوشمزه ترین کبابی که تو همه عمرم خورده بودم ! واقعااااااااا بی نظیر بود ! دیگه کل سیخو با اینکه کوچیک بود با ولع خوردم و خواستیم بازم بگیریم که گفت تموم کرده :( اگه گذرتون افتاد اونورا از دستش ندین که بی نظیییییییییییییییره ! از هر رستوران شیک و پیکی بهتر بود ! ساعت 1:30 رفتیم هتل و اتاقو تخلیه کردیم و تحویل دادیم و به توصیه شبنم جون جونی رفتیم به سوی خاور خانوم برا نهار .... هی رفتیم و رفتیم نمیرسیدیم سرولات ! بالاخره ساعت 4 رسیدیم و دیدیم شلووووووووووووووغ ! وحشتناک شلوغ تازه اون ساعت ! مردم غذا گرفته بودن رو زمین نشسته بودن میخوردن ! رو خاک رو کاپوت ماشیناشون ! بعضیا فرش پهن کرده بودن واسه خودشون ! اصن یه وضعی بود ! بعد تازه یه صف بود یه کیلومتر که هنوز منتظر بودن سفارش بدن فقط ! ما هم شوکه شده بودیم که چه خبره آخه ! خواستیم بریم تو صف چون خیلی حیفمون میومد این همه راه اومدیم و دست خالی برگردیم که گفتن غذا بهتون نمیرسه و بیخودی وانستین .... شبنمی هم به من گفته بود که رستوران روبروش که اسمش دربند هست مال داداش خاور خانومه و کیفیت بهتر از اون هست که بدتر نیس ! مام رفتیم پرسیدیم غذا دارین گفتن بله و نشستیم پشت میز و مرغ شکم پر و کباب ترش سفارش دادیم ... اینجم خیلی شلوغ بود ولی سرویس دهی عالی بود ! به قدری سریع و مودب بودن اینا که کیف میکردی ! غذارو که اوردن من میخواستم بمیرم !!!! به قدری بوی خوبی داشت به قدری خووووووووووووووووووووووووووشمزه بود که تا نخورین نمیدونین چی میگم ! مرغش حررررررف نداشت ! عالی عالی عالی ! برنجش محشر ! کبابش باهات حرف میزد اصن ! تا نفس داشتیم خوردیم و لذت بردیم ! عکس گرفتیم و برگشتیم به سمت مشهد ..... تو مسیر به رامسر که رسیدیم من هوس تله کابین کردم و اصرار رکدم که واستیم و بریم تله کابین رامسر چون نمک آبرودو قبلا رفته بودیم اینجا جدید بود واسمون .... رفتیم دیدیم خدایا صف داره کل منطقه دور تا دور مردم واستادن ! مام چون بلیط خریده بودیم اول نمیشد بفروشیمش خیلی مراقب بودن دیگه گفتیم بیخیال وامیستیم حالا دیرتر میرسیم اشکال نداره ! واستادیم چهار ساعت تو صف و تو صف هم با یه زن و شوهر جوون همشهری اشنا شدیم و با هم وقت گذروندیم و سوار شدیم رفتیم بالا و دوست شدیم و عکس گرفتیم باهم و بستنی خوردیم و دیگه تاریک شده بود و شب بود ساعت 9 شده بود ... اومدیم که سوار شیم برگردیم دیدیم خدایاااااااااااا یه صف بستن تا بالای کوه ! بدتر از اومدنمون !!!! یعنی قشنگ تا 12 باید علاف میشدیم ! کلی نقشه کشیدیم که چیکار کنیم و انقدر خندیدیم که دل و فک هامون درد گرفته بود دیگه ! بالاخره یه نقشه توووووپ کشیدیم و خودمونو رسوندیم پایین ! این شب به قدری به ما خوش گذشت که حد نداره ! یه خاطره عالی شد و دوستای خوبی پیدا کردیم که قرار شد بیشتر همو ببینیم و باهم رفت و آمد کنیم ....

تا ساعت 12 خودمونو رسوندیم به سی سنگان و رفتیم بلیط خریدیم و کنار دریا واستادیم و همونجا تو ماشین غششششششششش کردیم از خستگی ! یعنی حال پیدا کردن هتلم نداشتیم دیگه ! و چقدم خوب بود و چسبید ! صدای دریا بوی دریا .... صبح با صدای آدمای دور و برمون ساعت 8 بیدار شدیم و راه افتادیم .... نهارو مینو دشت خوردیم که یه هتلی رو اتفاقی دیدیم و غذاش عالی بود ! هتل قصر .... اکبر جوجه گرفتیم و بختیاری .... واقعا عالی و خوشمزه و قیمت مناسبی داشت .... ساعت 9 رسیدیم 20 کیلومتری مشهد و تا 11 طول کشید همون بیست کیلومترو که وارد شهر شیم به قدری شلوغ بود و ترافیک بود که ماشینا خاموش کرده بودن واستاده بودن دیگه ! خورد و خمیر و له رسیدیم و تا وسایلو جابه جا کردیم و یه ماشین زدیم و خوابیدیم شد 2 .....

سفر خیلی خیلی خیلی خوبی بود خدارو شکر البته منهای اون دو روز اول در چالوس ! می خواستم عکسارو هم بذارم ولی الان خستگی بهم اجازه نمیده فقط واسه اینکه یادم نره اینارو زود نوشتم تا بعدا عکسارو بهش اضافه کنم .

نظرات 8 + ارسال نظر
من چهارشنبه 17 مهر 1392 ساعت 01:07 http://manoto68.blogsky.com

سااااااااااااراااااااااااااا کجایی پس دختر ؟؟؟؟؟؟ نگرانتم
بیا یه خبری بده

هستممممممممم عزیزم گرفتار بودم مرسی

خانوم مارپل سه‌شنبه 16 مهر 1392 ساعت 01:55

کجاییی تو دختر گل؟
نمیخوایی بنویسی آیا؟

چرا چرا

نارنجدونه یکشنبه 14 مهر 1392 ساعت 02:12

تو چیزی نگفتی دختر من خودم این طوری حس کردم
تو کجایی راسی بیا دیگه تنبل :)

حسات قر و قاطی شده پس :دی
چشم

پریا چهارشنبه 3 مهر 1392 ساعت 11:02 http://www.blogme.blogfa.com

سلااااااام!
خوبی خانوم خوشگل مهربون!؟ با زحمتای ما؟!

پستت رو که خوندم و البته بیشترشو برامون تعریف کرده بودین حضوری، خودت و همسری
اون روز خییییلی بهمون خوش گذشت. اون سایه، اون تخت، اون شیشلیک خوشمزههه، اون چائی آتیشی!
و البته همراهی و همصحبتی با شما!
امیدوارم به زودی بیایید شهر ما، و من بتونم گوشه ای از زحماتتون رو جبران کنم! >:d<

بازم ممنونم عزیزم :* :*

سلاااااااااااااااااام عزیزممممممممممممم :*
چه زحمتی بابا شما رحمتین خیلییییییی خوش گذشت خیلی خوب بود اون روز :*
قربونت برم انقد خوبی ما که کاری نکردیم همین که دور هم بودیم و خوش گذروندیم ازتون ممنونیم

نارنجدونه دوشنبه 1 مهر 1392 ساعت 09:37

عه وا !!!! چرا؟!!!!!!!!!!
چی شده یا چی گفتم که اینطوری فکر کردی؟ :(
نارنجججججججججججججججججدونه

دختری در مزرعه دوشنبه 25 شهریور 1392 ساعت 19:17 http://dokhtaremazrae.persianblog.ir

عزیز دلم میتونم بفهمم چه حس و حالی داشتی وقتی پدرشوهرت آویزونت بود... من حس های مشابه رو تجربه کردم.
سه هفته پیش که ایران بودیم سالگرد ازدواجمون بود. شب سالگردمون دلم میخواست با همسر تنهایی بریم بیرون و بگردیم و خوش باشیم... بریم رستوران مورد علاقمون و بعدش هم طرقبه و حسابی بگردیم... کلی نقشه ریخته بودم فکر میکنی چی شد؟
تا همسر به مامانش گفت من و خانومم شب سالگرد میریم بیرون مادرشوهرم گفت چه خوب منو خواهرت هم میایم !!!! تو فک کن کارد میزدی خون من در نمیومد... شب سالگرد بجای اینکه با همسر باشم باید با مادرشوهر و خواهرشوهر و....
اگه میخواستم بشینم غصه بخورم جا داشت یک هفته بابت این موضوع گریه کنم ولی من دیدم کاریه که شده و اینا هم میخوان بیان و نمیشه کاریش کرد... سعی کردم لذت ببرم..هرچند برنامه هام بهم ریخت ولی اون شب بهم خوش گذشت... به نظر من هیچی ارزش حرص خوردن نداره(هرچند خیلی سخته و همیشه نمیشه خونسرد بود) ولی سلامتی و روح و روانمون از همه چی مهمتره... اینقدر بشه که تو و همسرت تنهایی برین سفر و حالشو ببرین.پس اینطور مواقع که میبینی نمیتونی کاریش بکنی و اتفاقیه که افتاده فقط سعی کن لذت ببری

اتفاقای خیلی زیاد و بدی افتاد اگه فقط سربار بودن بود میشد تحمل کرد ولی متاسفانه ....... بعضی ها شخصیت و شعور لازم رو ندارن و نمیشه تحملشون کرد ....
باور کن اگر جایی برای لذت بردن داشت حتما لذت میبردم ولی ......
عزیزمی تو خیلی خیلی خوشحال شدم فهمیدم رفتین کانادا دور بودن از بعضی آدما واااااااااااااااااقعا خوب و آرامش بخشه ! زندگی عالی داشته باشین همیشه

نارنجدونه دوشنبه 25 شهریور 1392 ساعت 18:32

وای چقدر بد ، چرا پدر شوهرت اینطوری کرد مگه خودش خونه نداشت؟ ینی شما خونه اونا مهمونی هم نرفتین من قاطی کردم به کل.
محرم دیگه مثه سابق نیست چند ساله این طوره جهانگیر خیلی بهتره ، حاج مرتضی هم تو انزلی خوبه من اصلا نفهمیدم که کی اومدی شمال پست پایینتو ندیده بودم :(
شرمنده بخدا نشد درست راهنماییت کنم سارایی ، اصلا مهمون نواز خوبی نبودم منو ببخش :( تو چند هفته گذشته خیلی سرم شلوغ بود ماجرای ثبت نام خواهری و اینکه کدوم رشته ای که قبول شده بره کلی بهم استرس وارد کرده بود یه جورایی کلا همسری رو هم بی خیال بودم انگار

وای قلعه رودخان من یه بار تا بالا رفتم دیگه توبه نسوخ کردم بس که سخت بود چطور تو بارون رفتین بالا بعضی جاها اصلا دیگه پله نداره باید دور از جون عین بز کوهی بری بالا من اونجاها داشتم تموم میکردم اصلا
قل خوردن رو خوب اومدی :)))) همون باری که ما رفته بودیم تو عید بود روز قبلش مثه اینکه یه زنه رفته بود بالا پرت شده بوده نمیتونستن بدنش رو پیدا کنند ، تازه اون روز غروب پیدا کرده بودن آمبولانس اومده بود و مرده بود :( اونقده ترسیده بودم
وای دختر خودتون رو هلاک کردین که
قابلمه سفالی گفتنت رو قربون دخملی ، اسمش گمجه
میدونم کدوم کبابی رو میگی من تا حالا ازشون نخوردم ولی عطرش که محشره :)

خدا رو شکر بقیش خوش گذشته بود بهتون ، همیشه به گردش انشالله

اوف حیف نمیشه نوشت وگرنه دلم داره میترکه :(
نه !
نه بابا این چه حرفیه اونجا که بهت اسمس زدم تازه رسیده بودیم انزلی انقدم بارون شدید بود که نشد جایی رو ببینیم فقط تا تالاب رفتیم و برگشتیم تو شهر نموندیم که بشه رستورانی بریم حتی میخواستیم یه شب بیایم هتل .... اوم اسمشو یادم رفت چرا !!! که بشینیم لب ساحلش و از کافه ش استفاده کنیم ولی فرصت نشد دیگه
آره خیلیییییییی سخت بود چون بارونم شدید بود و مه بود خیلی خطر ناک تر میشد پله هام خ یلی لیز بود منم توبه کردم دیگه همون یه بار بسه :))
آخی اون زن طفلک ما هم که داشتیم برمیگشتیم همون وسطای راه یه پسره اومد از میونبر بره زمین گل و لیز بود سر خورد قل خورد پایین ولی خوشبختانه به یه درخت گیر کرد وایستاد وگرنه که .... :(
آره ولی بسیااااااااار چسبید بس که گیلان قشنگ بوددددددددددد واقعا خوش به حالتون تو اون بهشت زندگی میکنین
آخی آره گمج اسمشو یادم رفته بود :)) توش سوپ و قرمه سبزی پختم تا حالا که عاااااااااااااااااااالی شده ! اصن خیلی فرق میکنه غذا تو اینا :*
وای حتما بخور بیییییییییییییییی نظیرههههههههههههههه عااااااااااااااااااااااااااااااااالی

خانومی یکشنبه 24 شهریور 1392 ساعت 00:24 http://eshgh-bazi-asemoooon.blogsky.com

کاش اون سانسوریاشو هم مینوشتی که بفهمیم جریان چی بوده :دی
اما در هر صورت ما هم مثل شما کم نداشتیم ازاین اعصاب خوردیا یعنی اعصاب من داغووون بود هاااا
اما خوشحالم که به تو بعدش خوش گذشته عزیزم
خیلی خوب کردی همه جارو رفتی و دیدی و گشتی عزیزم :*

آره کاش میشد :(
عمرا به پای ماجراهای من نمیرسه :)))))))
فدات شم به شوهری میگم مسافرت ما دو روز دیرتر شروع شد دو روز اولش رو از روزای عمرم ( نه فقط سفر ) حذف کردم ! :|

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.